یادداشت ملیکا خوشنژاد
1402/8/27
4.1
34
به جز «پرفسور» شارلوت برونته یا مثلاً «رابینسون کروزو» و «سفرهای گالیور»، این جز اولین داستانهایی بود در ادبیات انگلیس که اتفاقاتش در سرزمین دیگری میافتادند. ماجرا مربوط به زمانی است که سازمان «ایتالیای جوان» تلاش میکند تا برای حفظ استقلال ملت ایتالیا در برابر اتریش و همپیمانانش در واتیکان، مبارزه کند. همین موضوع سیاسی و اجتماعی داشتن کتاب هم تا به اینجای ادبیات انگلیس برایم تازگی داشت و لذتم از این موضوع با دانستن اینکه یک نویسندهٔ زن آن را نگاشته بیشتر هم شد. «خرمگس» یک اصطلاح است، به کسانی اطلاق میشود که «موی دماغ وضع موجود» میشوند. شاید بشود گفت مشهورترین خرمگس تاریخ، سقراط است که بدجور موی دماغ آتنیها شده بود. داستان این کتاب هم در مورد پسری انگلیسی است که با پیش رفتن زندگیاش در مسیری عجیب، بدل به خرمگسی در برابر کلیسا میشود. اندیشههای پیشروی مطرح در کتاب، نقدش بر مذهب، ستایش شجاعت و پای حرف حق ماندن و در نهایت توصیفی که از وضع زندان و شکنجه در آن زمان ارائه میداد بسیار زیبا و روشنگر بود. گرچه بهشخصه ترجیح میدادم اطلاعات سیاسی و اجتماعی آن دوره با جزئیات بیشتری در داستان نمود پیدا کنند، چون خودم هیچ اطلاعاتی از قبل دربارهٔ این سازمان و فعالیتهایشان در قرن نوزدهم نداشتم. چالشهای اخلاقی پیش روی شخصیت خرمگس و کاردینال مونتانلی هم نهتنها بسیار چشمگیر و مهم بودند، بلکه در جامعهٔ فعلی ما بسیار ملموس و قابلدرک. همین مسئله کتاب را خواندنی و نزدیک به تجربههایمان میکرد. در نهایت بهنظرم کتاب به ویرایش مجددی نیاز دارد.
(0/1000)
1402/8/28
1