یادداشت عینکی خوش‌قلب

دشمن عزیز
        دشمن عزیز، دوست عزیز من است. کتابی که خیلی نرم و آرام روی آرزوهای نوجوانی‌ام اثر گذاشت و من همیشه مدیر یک پرورشگاه بود، مثل سالی مک براید. در خیالم همیشه کنار آتش بخاری پرورشگاه نشسته بودم و بچه‌ها، کوچک و بزرگ، اطرافم می‌دویدند و بازی می‌کردند. حتی نقشه‌ی پرورشگاه را هم در ذهنم کشیده بودم و توی کلاس حرفه و فن یک ماکت از آن را ساختم. رویایم آن قدر بزرگ شد که فراموش کردم نقطه آغازش خواندن این کتاب بوده.

دشمن عزیز، دنباله‌ی رمان بابالنگ‌دراز است و گرچه به اندازه آن معروف نیست ولی در نگاه من به شیوه‌ی شگفت‌انگیزی جذاب‌تر است. "سالی" که یک دختر تقریباً ثروتمند بوده و چیزی از نوانخانه نمی‌داند و قرار است نوانخانه‌ی دوران کودکی دوستش، جودی ابوت، را به جای بهتری تبدیل کند. خوش‌به‌حال بچه‌هایی که به جای خانم لیپت زیر دست سالی بزرگ می‌شوند

تماشای تلاش و شکست خوردن سالی، عصبانی شدن و کم آوردنش، دعوا و بحث کردنش با همه برای بهتر کردن اوضاع نوانخانه و رسیدن به نقطه‌ای که در ابتدای داستان حتی فکرش را هم نمی‌کرد، برایم جذاب بود، چه بار اول که خواندمش چه بعدها که دوباره سراغش رفتم. 

کتاب به شیوه نامه‌نگارانه نوشته شده و ما فقط نامه‌های سالی را می‌خوانیم و من نه تنها با این شیوه مشکلی نداشتم که از آن لذت هم می‌بردم.

هنوز هم به یک‌ روزی فکر می‌کنم که جهان را رها کنم و برای بار چندم دوباره دشمن عزیز بخوانم و خدا را چه دیدید شاید بالاخره مدیر یک پرورشگاه هم شدم.
      
105

13

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.