یادداشت کوثردشتی

        من همیشه از زیر پا گذاشتن اصلی که برای اعتماد کردن دارم ضربه می‌خورم. آن اصل کلی این است: هیچکس قابل اعتماد نیست مگر اینکه خلافش ثابت شود. 
قضیه گوش دادن کتاب مغازه خودکشی هم توی همین دسته جا می‌گیرد و می‌رود می‌نشیند صدر جدول که همیشه جلوی چشمم باشد که دوباره گول نخورم.
اسم جذاب کتاب، ایده نابی که داشت، صدای محشر هوتن شکیبا، مرا کشید سمت شنیدن کتاب.
اوایلش خوب بود. هم خوب شروع شد، هم بعضی از جزئیاتی که برایش خلاقیت صرف شده بود و هم ته مایه طنزی که داشت، حالم را جا آورد. اما هرچقدر جلوتر رفت، هرچه انتظار کشیدم که شخصیت‌ها را بهتر ببینم و بشناسم، هی ناامیدتر شدم.
شخصیت‌های سطحی و با یکی دو ویژگی که حتی آن‌ها هم خوب پرداخته نشده، دیالوگ‌های بعضا کلیشه‌ای، ایده خلاقانه‌ و جهان متفاوتی که فقط تیزرش را می‌بینیم و هیچ‌وقت تصویر واضحی از آن دریافت نمی‌کنیم، پیرنگی که انگار اصلا وجود ندارد و پایانی بسیار غیر منطقی و دور از جهان داستان و شخصیت!
پایانش چیزی شبیه " و ناگهان از خواب بیدار شدم" توی انشاهای دوران مدرسه است که می‌نوشتیم تا فقط حرص همکلاسی‌هایمان را در بیاوریم.
وقت شنیدن کتاب، تصویری که از نویسنده توی ذهنم داشتم، یک دختر ۱۴ ساله بود که با اولین ایده خلاقانه‌اش دست به قلم برده و با تشویق همکلاسی‌هایش، کتاب را برده برای چاپ و انتشارات هم که چندوقتی بوده به خنسی خورده، یک عنوان جذاب برایش انتخاب کرده و گذاشته پشت ویترین و در کمال تعجب هم حقه‌اش گرفته و پرفروش شده.
تصوری غیر از این نمی‌توانستم داشته باشم. داشتن همین تصور راحت‌تر است تا اینکه بخواهم بپذیرم نویسنده این کتاب، در واقع یک آقای ۵۳ ساله بوده.
و در آخر...
کاش در جهانی زندگی می‌کردیم که برای پول نمی‌نوشتیم و برای پول، کتاب چاپ نمی‌کردیم و حتی برای پول کتاب نمی‌خواندیم....
      
18

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.