یادداشت مبین محمودی
دیروز
4.3
157
چه حیف که تمام شد ... و چه پایان قابل پیشبینی، و در عین حال غیرمنتظرهای! روایتی داستانی از کوچهپسکوچههای جنوب تهران دههی ۱۳۱۰ هجری شمسی. به نحوی خواننده را همراه خود میکند که پس از چند روز، خود را جزوی از اهالی آن محله و در آن زمان میپندارد و پس از اتمام آن، دوست دارد سری به آن حوالی بزند و تمام آنچه خوانده را باری دیگر با چشم خود مرور کند. تکههایی از یک پازل نفسگیر که به مرور، خواننده با قرار گرفتن هر یک از اجزای آن در جای خود، از انسجامی که به تدریج شکل میگیرد حیرتزده و البته مشعوف میشود. گاهی هم با یادآور شدن بخشی از ماجرا برای او که مربوط به بخشی دیگر از چند فصل پیش است، به خندهای از سر اعجاب واداشته میشود. نویسنده با اینکه همزمان دو دورهی زمانی را در لابهلای هم روایت میکند و باعث میشود خواننده هر از چند گاهی از بخشی از حوادث آیندهی بخش اصلی داستان باخبر شود، اما باز هم لحظات غافلگیرانهای را رقم میزند که لطمهای به این باخبریهای به ظاهر ضدحال وارد نمیشود. حین مطالعه، ناگهان بخش کوچکی به ظاهر نامربوط در گوشهای از داستان دیده میشود، اما بعد از گذشت چند فصل، ارتباطش درک میشود و خواننده را ذوقزده میکند. این نوع چینش متفاوت لحظات این داستان که گاهی خواننده را برای فهم بهتر جریان داستان به عقب و جلو میکشاند، باعث شده که همانند سری فیلمهای مارول به نظر برسد. در این سری فیلم به خاطر ارتباط جداییناپذیری که همهی فیلمهایش با هم دارند، اگر کسی به جای آنکه تمام آنها را به ترتیب ببیند تا خط اصلی ماجرا را گم نکند، یکی از آنها را بدون مقدمات قبلی ببیند، به دلیل وجود این ارتباط ممزوج، شاهد لحظههایی خواهد بود که برایش اصلاً قابل درک نیستند. خوانندهی این اثر نیز مواجههی مشابهی را دارد، پس سعی میکند با کمترین فاصلهی ممکن آن را بخواند تا کمتر مجبور به عقب گرد شود و ارتباط اجزاء داستان را گم کند. همین خاصیت باعث میشود که هرگز مطالعهی کسلکنندهای را تجربه نکند و در هر لحظه، انتظار یک غافلگیری را داشته باشد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.