یادداشت dream.m
5 روز پیش
آخرین تصویر که از ویلای شمالمان باهم دارم، درخت خرمالوی پشت پنجره است که همان دیروزِ آن صبح پاییزی، میوه های جوان و شادابش را که مثل ریسه ای رنگی از لامپهای نارنجی کمرنگ و پررنگ لای شاخه ها پیچیده بود، باهم چیدیم. و بعد از آن باران. دلتنگی که میآید سراغت، شب و صبح حالیش نیست. دلیل هم لازم ندارد. گاهی آدم با دیدن خرمالو هم پشتش تیر میکشد. با بوی اسپند. رنگ صورتی. با دیدن تکه کاغذی که اتفاقی لای کتابم پیداش میکنم و روی آن نوشته ای دوستت دارم. فکر نکن که خود خواهم یا شهوت زندگیم بیشتر از توست. اما اگر قرار بود بین خودم و تو فقط یکی از ما را انتخاب کنم که این رنجِ ماندن را بچشد، شک ندارم خودم را انتخاب میکردم. سخت میگذرد. و تو نمیتوانستی. قلب کوچک زیبایت تحمل اینهمه درد را نداشت.شاید منهم نتوانستهام. .............. کتاب شگفت انگیز، جادویی، شعر ناب، بگو غزل، شورانگیز. در هر جمله اش غرق شدم. فرو رفتم و بالا آمدم، تطهیر شدم. ............ این کتاب برای من ارزش مضاعف داره. هدیهی تولد از دوستی باارزش و بسیار کتابخوان که خیلی مدیونش هستم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.