یادداشت
1402/12/18
4.7
1
لحظهها و همیشه برو، مرد بیدار؛ اگر نیست کس که دل با تو دارد، ممان یک نفس! همه روزگاران به تلخی گذشت شکر چند جویی، در این تلخ دشت؟ به بیهوده جستن فرو کاستی قبای خستهگی بر تن آراستی قبایی همه وصله بر وصله بر قبایی ز نفرت بر او آستر * کنار تو را ترک گفتهام و زیر این آسمان نگونسار که از جنبش هر پرنده تهیست و هلالی کدر چونان مردهماهیی سیمکونه فلسی بر سطح بی موجاش میگذرد به باز جست تو برخاستهایم تا در پایتخت عطش در جلوهئی دیگر بازت یابم ای آب روشن تو را با معیار عطش میسنجم * چه بگویم؟ سخنی نیست میوزد از سر امید، نسیمی لیک تا زمزمهای ساز کند در همه خلوت صحرا به رهاش نارونی نیست چه بگویم؟ سخنی نیست * کوهها با هماند و تنهایاند همچو ما، با همان تنهایان * به هر تار جانم صد آواز هست دریغا که دستی به مضراب نیست چو رویا به حسرت گذشتم، که شب فرو خفته و با کس سر خواب نیست * آنکه دانست، زبان بست وان که میگفت، ندانست چه غمآلوده شبی بود وان مسافر که در آن ظلمت خاموش گذشت و برانگیخت سگان را به صدای سم اسباش بر سنگ بی که یک دم به خیالاش گذرد که فرود آید شب را گویی همه رویای آبی بود چه غمآلوده شبی بود
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.