یادداشت مبینا
1403/11/22
صحبت از نویسندههای مطرح و مشهور که میشه دستم به قلم نمیره برای مرور نوشتن. خب چی بگم؟ همه میدونن دیگه. چرا بگم؟ ولی بعد فهمیدم بعضی از مرورها برای بقیه نیست که آگاهی پیدا کنن. برای اینن که اونی که خونده فقط بگه چی حس کرده وقتی داشته کتاب رو میخونده. با این دیدگاه میخوام از شوالیه هفت اقلیم بگم و مارتینی که همهی دنیا میشناسنش. کتاب از تراژیکترین صحنهی ممکن شروع میشه. یه پسر هیجدهنوزده ساله که داره قبر میکنه برای کسی که از بچگی بزرگش کرده ولی پدرش نیست. داستان احساسی هم نمیشهها! کاملا منطقی و ساده پیش میریم. شوالیهای که به این پسربچه قول داده بود شوالیهش میکنه حالا مرده و همهی وسایل و سهتا اسبش میرسن به شوالیهی تازهرسیده. از همینجا ما با دانک آشنا میشیم. همونی که همهچیز رو منطقی و ساده میبینه و احساسی نمیشه و کل زندگیش هم با دیدگاه شوالیهها بزرگ شده. با کوچیکترین چیزا شخصیتش به ما شناسونده میشه. اینکه خط قرمزاش واضح و مشخصن و مرام شوالیهها براش حرف اول رو میزنه رو میفهمیم و یهو میخوریم به یه کچل که چشمهای باهوشی داره و میخواد یکم با خط قرمزهای دانک بازی کنه. کچل داستان اسمش اگه و کمتر از ده سال بهش میخوره اما با دانک که یه شوالیهست اصلا محترمانه حرف نمیزنه. اگ اصرار داره که منو گردن بگیر و با خودت ببر به مسابقهها! هر شوالیهای به یه ملازم نیاز داره و دانک با اینکه اینو میدونه اما چون اگ همینطوری از زیر زمین سبز شده قبولش نمیکنه. ولی اگ به همین سادگیها کوتاه نمیآد و قایمکی با دانک همراه میشه. این میشه شروع همراهی این دوتا. شخصیتها به شدت با هم متفاوتن و همچنان خیلی خوب با هم چفت میشن. شوخیهاشون، حرفهاشون، همه به هم میخوره. مارتین یه چیز جالبی تو این کتاب داره. نمیدونم مارول دیدین یا نه اما یه جملههایی هست که بار اول که میشنویشون خیلی ساده از روشون میگذری ولی یهو هشتاد درصد فیلم/کتاب که میگذره دوباره یکی دیگه همون جمله رو تکرار میکنه و یهو بنگ تو کلهت صدا میده. مارتین اینجا چندبار از این بازیها کرد و من به شخصه خوشم اومد. از شخصیتها بگذریم و به فضا برسیم. من هر صفحه از کتاب رو که میخوندم یه دور مجدد نگاه میکردم ببینم مارتین دقیقا کجا گفت نزدیک غروبه و یه درخت خوشگل و یه برکه تمیز و یه دشت سبز و خالی و یه آسمون صاف دقیقا تو همین نقطهای که دانک این فکر رو کرده گفته! فضاسازی این مردک دیوانهکنندهست. با کمترین و کوتاهترین جملات من میدونستم هرجای داستان هوا چطوریه زمین چطوریه قیافه بقیه آدما چطوریه. توی داستان بلند نویسنده کلی وقت داره برای توصیفات و شاید سه صفحه دربارهی نور آسمون حرف بزنه و همچنان نتونه به من برسونه چی میخواسته بگه اما مارتین توی یه داستان کوتاه صد و خردهای صفحهای یه طوری برای من فضاسازی کرد که انگشت به دهن موندم. من خیلی اژدها دوست دارم. تو این کتاب سالها از آخرین اژدها و مرگش میگذره اما من اصلا کمبود احساس نکردم. خاندان اژدها، تارگرینهای قدرتمند، توی یه داستان حضور دارن و همین تمام نیازهای من به اژدها رو برطرف کرد! روایتگری مارتین انقدری قدرتمند هست که حتی بدون حضور اژدهای واقعی من باز هم شیفتهی دنیا و داستانهاش شدم. نمیدونم چقدر دیگه تعریف کنم ازش اما من قطعا بازهم داستان اول و سوم این کتاب رو میخونم. نمیدونم چرا دوم رو نگفتم. اون رو هم خیلی دوست داشتم. اون موقع که میخوندم یه طورایی همخوانی بود و جفتمون میگفتیم داستان اول بهتره اما الان که یکم میگذره از خوندن داستانها، واقعا سختمه انتخاب کنم. حماسه و وفاداری و یه چیکه عشق و احساس تو همهی داستانها انقدر به تناسبه که نمیشه یکیشون رو انتخاب کرد. شوالیه هفتاقلیم بخونید. شوالیه هفتاقلیم بخونید. شوالیه هفتاقلیم بخونید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.