یادداشت sara
1404/4/21
"اگر نگاه من به دنیا ناپدید شود، هر آنچه میبینم نیز ناپدید میشود" "مهم نیست چقدر ببازیم یا زندگی چقدر با ما نامهربان باشد، واقعیت این است که ما هنوز انسانیم. تنها کاری که از دستمان برمیآید این است که به زندگی ادامه دهیم" فکر میکردم این کتاب، یک رمان فلافی، کیوت و comfortable book باشه و درست فکر میکردم اما انتظار نداشتم به یکی از دردهای بزرگ مردم ژاپن بپردازه، و اون همهگیری بیماری جذام یا هانسن بود. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. اینکه بیماران جذامی چه عذابی میکشند، مخصوصا در اون سالها که در ژاپن با بیرحمی باهاشون رفتار میشده. زندانی شدن در قرنطینه، افتادن دماغ و انگشت، جدا شدن از جامعه و زندگی و در آخر گرفتن اسم بیماران و دادن هویتی جدید به اونها، بیمارانی که تا ۶۰_۷۰ سالگی نتونستن از آسایشگاه تنشوئن بیرون بیان و با خانوادههاشون که حالا از دنیا رفتن، خداحافظی کنن. سخته، زندگی خیلی سخته و این غافلگیری ها سختترش هم میکنه ولی توکو با تمام توان زندگی کرد. بهش افتخار میکنم. به شخصیتی که خلق شد تا از درد بیماران جذام بگه که با اینکه درمان شدن، مردم هنوز اونها رو نمیپذیرند. داستان، دوستی عمیق و عجیب سنتارو با توکو، پیرزن هفتاد و چهار سالهای رو به تصویر میکشه که پنجاه ساله رب لوبیای شیرین درست میکنه و با سنتارو، که یک مغازه دورایاکی ( پنکیکی که با رب لوبیای شیرین پر شده) فروشی داره همکار میشه و رب لوبیای بسیار خوش طعمی رو برای سنتارو میپزه، تا اینکه پیوند محکمی بین این دو نفر شکل میگیره. دنیا ناعادلانه است و هرگز نمیشه توقع داشت لحظات بعدی ما، لحظات گرمی باشن. اما همونطور که توکو میگه، در آخر ما انسانیم باید بجنگیم و جلو بریم و به ریسمان زندگی چنگ بزنیم، هر چقدر هم سخت، در آخر دنیا با وجود ماست که معنا پیدا میکنه. با نگاه ما به همدیگه، دنیا با دستهای ماست که جون میگیره. داستان ساده و جالب بود. لحظات گرم و خوشی رو بهم هدیه کرد هر چند ناراحت کننده بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.