یادداشت Bêhzad Muhemmedî

        گاهی آدم به نقطه‌ای می‌رسد که دیگر نه امید دارد، نه ناامیدی. فقط یک انتظار مبهم است که در دلش چنگ می‌زند؛ انتظاری که معلوم نیست به چه چیزی بند است، اما دست از سر آدم برنمی‌دارد. روزها می‌گذرند، کارها انجام می‌شوند، حرف‌ها زده می‌شوند، اما در پسِ همه‌شان خلأیی هست؛ حسی که نه می‌توان آن را دقیق توصیف کرد و نه می‌توان نادیده‌اش گرفت. گویی چیزی گم شده، چیزی که انگار باید اتفاق بیفتد، باید بیاید، تا این سکوت درونی تمام شود. و درست در همین نقطه است که آدم دست به کارهایی می‌زند که هرگز تصورش را نمی‌کرد.

این ماجرا درباره ضعف نیست. درباره طمع هم نیست. حتی درباره ترس یا عشق یا پول هم نیست. درباره لحظه‌ای‌ست که درون انسان ترک برمی‌دارد—لحظه‌ای که دیگر نمی‌شود مثل قبل ادامه داد و باید راهی پیدا شود، حتی اگر آن راه سراشیبی سقوط باشد. بعضی بازی‌ها قانون ندارند، بعضی انتخاب‌ها نقاب دارند، بعضی آدم‌ها در آینه خودشان هم غریبه‌اند. گاهی فقط یک حس کافی‌ست؛ یک نگاه، یک کلمه، یا حتی یک خیال گذرا، که همه‌چیز را از جا بکند و آدم را به مسیری بکشاند که پایانش را نه می‌توان دید، نه می‌توان بازگشت.

این جهان، جهانی‌ست که آدمی در آن با خودش روبه‌رو می‌شود؛ بی‌پرده، بی‌رحم، و بی‌راه فرار. در این جهان، ممکن است عشق نجاتت ندهد، ممکن است عقل یاری‌ات نکند، و ممکن است همه آنچه فکر می‌کردی هستی، فرو بریزد. تنها یک چیز باقی می‌ماند: این سؤال که «چرا؟» چرا رفتی؟ چرا ماندی؟ چرا باختی؟ و آیا اصلاً چیزی برای باختن مانده بود؟ بعضی کتاب‌ها قصه نمی‌گویند، بلکه لایه‌هایی را کنار می‌زنند که ما معمولاً از آن‌ها رو برمی‌گردانیم. این یکی از همان کتاب‌هاست.


* امتیاز کم‌شده مربوط به ترجمه اثر می‌باشد.
      
105

15

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.