یادداشت آزاده اشرفی
1403/12/1
آینه ترک میخورد و بخشهایی از خودش را میبیند منفک، که تا به آن روز میان جرنگجرنگ خلخال و تابوپیچ تنش گم شده بود. آینه میشکند و در هر تکهاش، نقش زنی پیدا میشود که بخشی از اوست. از زنی که برای یافتن گریخت. از خودش، قبیله و ترسهاش. آینه، دختری کولی که یکجانشینی را ندیده و در آرزوی سکون است. دلش چیزهایی را میخواهد که در قانون قبیله نمیگنجد. سواد، ایستایی و عشق. هنر در قبیله منحصر به رقص و فال است و آینه همهی تمناش را در پیچش اندامش میچرخاند. انگار که برای اثبات خودش است که پاشنه بر زمین میکوبد و زنگ اعتراض خلخالها را به صدا درمیآورد. و عشق، ممنوعهای که آینه را به تبعیدی ناخواسته کشاند. آینه میخواست که یکجا بماند و این ماندن اما، اجبار داشت. شهری که تا روز قبل امنیت او بود و آینه برای شادی مردمش جان گذاشته بود، حالا دهان باز کرده بود که او را ببلعد. و آینه سفر میکند تا، کولی کنار آتش، داستان زنی شود که از حصار خود گریخت. در جایجای داستان با هر کوچ دختر کولی ما بخشی از ترسهای او را میبینیم که محو میشود. آینه دیگر نمیرقصد و این استعاره انگار که ردی باشد بر رقصی که برای او اجبار بود. حرفه بود. و حالا آینه در هر بخشی از سفرش قسمتی از خود را مییابد که گمان نمیکرد. باسواد میشود، فعال سیاسی میشود، گدایی میکند، کارگر میشود و خانه اجاره میکند، بیخانمان میشود و توی قبرستان میخوابد و در همه مراحل سفرش زنی را زندگی میکند که در قبیله و زیر یوغ اجبار، پیدا نکرده بود. آینه سفر میکند به زنانگی. به آنچه اصل او بود و با چسباندن تکههای آن آینه شکسته، پیداش میکند. زنی سوخته را میبیند که قربانی آیینهاست. زنی مبارز را میبیند که بر علیه بچهبورژآها میجنگد. زن و مادری را میبیند که آبرو را در سایه شوهر میخواهد. زنی عاشق را که مردها را بازیچه میکند و همه این زنان، حلول ارواحی است که در تنهای دیگر تجلی شدهاند. و آینه رسول زنان میشود که به سامان برسد و برساند. کهنالگوهایی زنانه در جان زنانی دمیده که در پی نجات گریخته بودند و این سفر مقصدی جز وصال نداشت. رسیدن به خود، و نه مانسی که دوست دارد ماجرای زنان را بنویسد اما عاجز است. آینه در نهایت این سفر باز به شهری بازمیگردد که روزگاری او را طرد کرده بود و قبیله را میبیند که پس از او قرار گرفتند و اما، بیقرار آینه بودند. توهم حضور او در همه لحظاتی که نبود. آینه یکجانشین شده بود و هنر او نقاشی و رنگ است، نه به ساز دیگری رقصیدن. آینه زن است و قبیله، وطنی که او را طرد میکند. کولی کنار آتش/ منیرو روانیپور نشر مرکز
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.