یادداشت امین
1403/12/6
«دنیا فقط وقتی واقعی میشود که بتوانی با کسی به اشتراکش بگذاری.» اولین چیزی از کتاب که توجهم رو جلب کرد، اسم جذابش بود. وقتی که منتشر شده بود و توی طاقچه اومده بود (و ممنون از نشر اطراف که کتابهاش رو با فاصلۀ کم توی پلتفرمهای الکترونیکی هم میذاره)، اسمش رو که دیدم یه جورایی تکونم داد. بوکمارکش کردم که بعداً بخرم و بخونمش و مونده بود سرِ لیست نشانشدههام و هر بار که وارد طاقچه میشدم، چشمم میافتاد بهش و هر بار برام تکاندهنده بود. همین اسم کار خودش رو کرد و در نهایت خیلی زودتر از بقیۀ کتابهام رفتم سراغش. من جستار رو خیلی دوست دارم. خوندن از زندگی آدمهای دیگه و آشنا شدن با دنیا و تفکراتشون رو. این کتاب هم که ترکیبی از جستار و سفرنامه بود، برای من تجربۀ دلنشینی از آب در اومد. روایتها خیلی خوب نوشته شدن. تقریباً همۀ روایتها یک تم غالب دارن که البته شاید تا اواخر روایت متوجهش نشیم. نویسنده سفر و تجربهای رو روایت میکنه و در نهایت اون رو به نتیجهگیری و نقطۀ فکرشدۀ جالبی میرسونه و خواننده رو مهمان فضای فکری خودش میکنه. بعضی روایتها شما رو هیجانزده میکنه، خیلیهاشون غمگین، بعضیهاش شما رو به فکر فرو میبره، برخی متعجبتون میکنه و خیلیهاش عطش سفر رو به جونتون میاندازه. شاید روایتهای کتاب در ابتدا مجزا از هم به نظر بیاد، اما هرچه پیش میریم، بیشتر متوجه یکپارچگیشون میشیم؛ این کتاب صرفاً روایتهایی پراکنده از سفرهای نویسنده نیست، بلکه در تصویر بزرگتر سفر درونی خود نویسنده رو روایت میکنه و در نهایت به ماجرای مرکبماهی ختم میشه. نکتۀ بسیار ارزشمند برای من، نثر فارسی شستهرفتهایه که داره. وقتی کتاب رو میخوندم، لذت میبردم که بعد از مدتها کتاب تألیفی معاصری رو میخونم که رنگوبوی ترجمه نداره. کتاب کوتاهیه و خوندنش زیاد طول نمیکشه، اما من خوندنش رو طول دادم، چون دوست داشتم ذرهذره بخونمش و ازش لذت ببرم. مناسب آخرهای شب بود، وقتی با خستگی یک روز به رختخواب رفتی و شاید هم کمی غمگینی. برای شکستن روزمرگیها. جالب بود تا روایت «مرزهایی که نمیدیدم» فکر میکردم اسم نویسنده «مهرزاد»ه و مرده، اما اونجا بود که تازه متوجه شدم اسم نویسنده «مهزاد»ه و خانمه که کلاً فضای روایتها رو برای من و برداشتم از اونها رو دگرگون کرد. توی روایتهای آخر، جایی که نویسنده از همنامی خودش با یکی از دخترهای مجتمعشون میگه، یکهو حواسم به این جمع شد که چقدر این اسم زیبا و شاعرانه و خوشنواست. با اینکه دو سه روایت آخر «آن»های جذابی دارن، اما انسجام روایتهای اول رو ندارن و کمی کمتر از بقیه دوستشون داشتم. آشفتگی خاصی داشتند که شاید نشأت گرفته از حال نویسنده در اون برهههای زمانی باشه. کتاب رو توی طاقچه خریدم و شروع کردم، اما کمی که پیش رفتم، دیدم از اون کتابهاست که دوست دارم جزو کتابخونهام باشن و نسخۀ چاپیش رو هم خریدم. در مجموع، دوستش داشتم. پ.ن: طرح جلد کتاب هم خیلی جذابه. «حاجتمند غره نمیتواند باشد. حاجتمند بینیاز نیست. حاجتمندی مثل درِ کمارتفاعی است که موقع ورود، سرت را خودبهخود به علامت تواضع پایین میآورد. وقتی به کمک احتیاج داشته باشی، میفهمی که احتیاج به کمک یعنی چه. نیازمندی جایی است که فقط باید در آن بوده باشی تا بتوانی ببینیاش. کاری که حاجتمندی با روان آدمی میکند، با خودش فهمی میآورد که جور دیگری به دست نمیآید.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.