یادداشت •°|ܥ݆ܠܥ݆ܠܘ|°•

قصه دلبری
        به خوبی این رو فهمیدم که اگر وارد کتابفروشی بشم و در  بین قفسه ها و کتاب ها ناگهان زیر خروار ها کتاب گوشه‌ی کتابی رو بیرون بکشم و تصمیم بگیریم بی هوا بخرمش، قطعاً این اتفاق جزو سر نوشتم بوده و نظم الهی بر آن بوده که  آن مطلب در این زمان به گوش چشم و جانم بشینه... خاطرم‌هست چندین بار در دوران دانشجویی کسانی مانع شدند که بخرمش چه برسه به خواندن. حتیییی به خوبی خاطرم هست که دختر ی  پشت غرفه فروش کتاب دانشجویی بهم خندید و گفت این کتاب به درد تو نمیخوره... چندین سال گذشته و بالاخره خواندمش ...همراهش گریستم...خندیدم...در خیابان شهر قدم زدم و اشعارش را زمزمه کردم حتی به سراغ برخی لوکیشن ها و اشخاص داستان هم رفتم...من حالا میدانم به خواندنش نیاز داشتم 
پس از کتاب عمار حلب که در مورد شهید محمدحسین محمدخانی خواندم این دومین کتابی هست که در مورد ایشان میخوانم و چه روح نواز بود الحمدالله
      
15

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.