یادداشت Soli
دیروز
کتاب قبلی که از این نویسنده خوندم، ما یک نفر، خیلی خیلی قشنگ بود. از اون کتابایی که انگار میبرنت تو خلسه، پر از حس بود. این کتاب هم قشنگ بود، اما نه به اندازه اون. _گزارشگر چیزی از خانواده ما نمیگوید. ما هیچچیز نیستیم. ما آشغال هستیم. صفحه ۴٢ بدبختی اینجاست که قانون رو حتی اگر خوب باشه هم میشه دور زد. بعد آدم ناراحت میشه برای کسایی که حقشون نبود فلان اتفاق براشون بیفته، اما خب، حالا افتاده و کاری هم از دست کسی برنمیاد. _وقتی برف سنگینی بارید و دریاچه یخ زد، روزها را تا کریسمس شمردم و هرگز متوجه نشدم که اد و آنجلا برای این با سرسختی برفهای پیادهرو را پارو کردند که مطمئن شوند من، صبح کریسمس گریه نمیکنم. نمیخواستند فکر کنم بابانوئل نیامده چون من پسر بدی بودهام. صفحه ١۴١ _"من این رو میخورم و برای تو یه چیز دیگه میخرم. چی میخوای؟" میتوانستم بگویم، تو را میخواهم نل؟ "تو که وایسادی و فقط فکر میکنی. میرم یه چیزبرگر برات بگیرم." صفحه ٢٣٠ _طوری نگاهم میکند که انگار واقعیت وجودم را میبیند. اما چیزی از من نمیداند. اگر میدانست، میفهمید چهقدر از این کارش متنفر شدم، میفهمید چهقدر کم آوردهام، و چهقدر به وجود آنجلا نیاز دارم یا حتی خاله کارن. تنها کسی که دارم نل است. و او را آنطور که میخواهم، ندارم. صفحه ٢٣٧ یه نکته جالب، این بود که فامیلی اد، مون بود و اسم اصلی کتاب، مونرایز به معنی طلوع ماه. خوشم اومد ازش، اما خب منطقیه که تغییر کنه چون این اسم فارسیای که براش انتخاب کردهن هم خیلی قشنگه و به داستان هم خوب مربوطه و به علاوه همه اینا، اسم اصلی برای مخاطب فارسیزبان اون حس رو ایجاد نمیکرد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.