یادداشت سیده زهرا ارجائی

        
با دیدن عنوان کتاب و شروع داستان، به نظر می‌رسد با داستانی عاشقانه مواجهیم! اما این داستان، یک روایت عاشقانه نیست. داستان ژنانی‌ست که گرفتار فضای اجتماعی و فرهنگی دوران شاهنشاهی پهلوی شده‌اند و در گردابی فرورفته‌اند که بیرون‌رفتن از آن، غیرممکن به نظر می‌رسد. آن‌چه در این داستان می‌خوانیم، روایتی بی‌قضاوت از زنانی‌ست که گرفتار شهر نو شدند. آمده‌بودند که بروند اما این لجنزار، گرفتارشان کرد... 

نویسنده در اوج داستان، گریزهای محکمی به ماجرای ۱۷ شهریور میدان ژاله تهران می‌زند. ماجرای کشتار مردم معترض به شاهی که مسبب این فضای فرهنگی‌ست. مردمانی که بعضی در گورهای دسته‌جمعی خفتند، عده‌ای زیر خروارها زباله دفن شدند و عده‌ای ... و خانواده‌های اینان تا همیشه چشم به راه عزیزانشان ماندند ... 

راوی داستان، فروغ است، شخصیت اول داستان که ماجرای زندگی او را میخوانیم. فروغ پدر و مادرش را از دست داده، مال و اموالی ندارد و تنهاست و حالا همه‌ی اهل محل از او روی گردانده‌اند، همین‌طور که از زمان حال میگوید، گاه و بی‌گاه گریزی نیز به گذشته میزند و با این رفت و برگشت در زمان، ما را با خاطراتی همراه می‌کند که کمک می‌کند او را بشناسیم و گره‌های داستان یکی پس از دیگری بازشوند ... 

مطالعه این کتاب را به آن‌هایی که می‌خواهند از انقلاب و فضای اجتماعی آن زمان بدانند توصیه می‌کنم اما این را هم می‌گویم که فضای داستان، غمگنانه و تلخ است ... 

#بزرگسال
      
20

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.