یادداشت آریانا سلطانی
1403/10/11
. شب هول از هرمز شهدادی . . این کتاب شاهکاری بدشگون است! در بهار سال پنجاه و هفت در میان درگیری های انقلاب اسلامی به چاپ رسید و کسی به سراغش نرفت و بعد از انقلاب هم که چنین شیوه نقد و گفتاری برای دوگماتیسم های مذهبی پذیرفته نبود و کتاب مهجور و ناشناخته باقی ماند و به صورت زیرزمینی به چاپ رسید و در میان عده ای محدود پخش شد. . در ابتدا بگویم که یکی از قوی ترین و زیبا ترین رمان هایی بود که خواندم و شهدادی را برایم یک پله بالاتر از عباس معروفی و صادق هدایت و هوشنگ گلشیری قرار داد... زیرا که هنر نویسندگی و تفکر زیبا در پشت سطور این کتاب مرا بهت زده نگاه داشته... . سبک کتاب شبیه به شیوه سیال ذهن است اما چنین نیست. بیشتر شبیه به هزارتو بود و با تلفیق زندگی چند کرکتر و شباهت های اسمی و شباهت هایی در سیر زندگی، میتوان تناسخ را در آن یافت. . پر از تکه کنایه هایی که فرهنگ. تاریخ، دین، جامعه و همه چیز را نقد و بررسی میکند... . داستان از شبی شروع میشود که هدایت اسماعیلی سوار تاکسی میشود تا پدرش ابراهیم را از اصفهان به تهران ببرد. در این کتاب گریز هایی به تاریخ اصفهان زده میشود و اصفهان را همچو زنی در نظر میگیرد همانند تمامی زنان ایران که همیشه مورد ظلم و تجاوز و حمله قرار گرفته اند. . . فرهنگ زن ستیز و مردسالار را به زیر نقد میکشد و نشان میدهد این فرهنگ چه بلایی بر سر تاریخ و ملیت ما آورده است. . راستای کلی داستان اینگونه است: . داعی در نایین با آصفه ازدواج میکند و پس از سال­ها آصفه ابراهیم را حامله میشود. شبی که آصفه دردش میگیرد، داعی که بیاطلاع از علم طب نبوده بچه را بدنیا میآورد اما آصفه میمیرد. داعی از این غم و بدلیل بهایی بودن به ورامین هجرت میکند و آنجا آموزش پسری هادی نام را بر عهده میگیرد. داعی در واپسین روزهای عمر، آنچه از عتیقهجات و کتب قیمتی داشته به هادی میسپارد تا به ابراهیم تک پسرش برساند. اما هادی کتابها و عتیقهجات را به پدرش میدهد و پدر هم به بهایی ناچیز آنها را آب میکند. روزی ابراهیم به خانه پدر هادی میآید در طلب آن عتیقهها و وقتی میشنود پدر هادی آنها را فروخته خشمگین دگنگ در دستش را پرتاب میکند و در اثر آن مادر هادی کور میشود. سالها میگذرد و هادی که حالا آدمی شده پرنفوذ و ثروتمند به تکاپوی انتقام از ابراهیم میافتد و با فشار و اشارههای هادی، ابراهیم به زندان میافتد، تا حد مرگ شکنجه میشود و در نهایت سکته میکند و برای همین اسماعیل پسر بزرگ ابراهیم وادار میشود او را طبق دستور پزشک به بیمارستان مدیری در تهران ببرد. و ادامه ی ماجرا... . یکی از اصلی ترین مفاهیمی که داستان به آن اشاره داشت، تفاوت دیدگاه و عملکرد روشنفکران بود. . . «... اصلا برای چه کسی میخواهم بنویسم؟ آن هم توی این بلبشو...» ص20 «... من هم یکی از افراد نسل خودم خواهم شد که نسل بیریشهای است. ما نه با گذشته ارتباط داریم و نه با آینده...» ص 25 «... گفتن این که شب باشد، گزمه باشد و به قول نیما بیمارستان قرق باشد، مسیر رویدادهای جامعه ما را تغییر نمیداد. حالا بر خلاف گذشته باید دانسته باشیم که از هنر از ادبیات نمیتوان توقع کاری را داشت که انجامش بر عهده همگان است...»ص 60 «... وقتی که دید رفقایش، مصدقی و تودهای، یک شبه مثل مار پوست انداختند و شدند یکپا طرفدار وضع موجود. شدند نوکر و چاپلوس هر که سر کار بود...»ص251 «...میدانست که لفظ بهایی و اتهام بهائیت ابزار خطرناکی در دست برخی روحانیان است. شنیده بود که دوستی بزرگوار و صدیق نقل میکرد که چگونه روحانی بسیار معروفی از حربه اسناد بهائیت به اشخاص برای تصرف املاک و یا پیشبردن مقاصد دیگرش استفاده میکرد...» ص 45 . در پناه خرد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.