یادداشت Soli
1404/4/14
عجب کتابی بود! یک ساعت طول کشید اما... وای. خیلی قشنگ بود. جالب اینه که خوندن این کتاب، تقریبا مصادف شد با چالش "ده کاری که قبل از مرگ باید انجام بدهم" و خب میدونم که دقیقا یه چیز نیستن و اون موقع همه سعی کردن چیزای واقعبینانه بنویسن، اما من رو به فکر فرو برد. نمیدونم چرا اینقدر کم به خودمون جرئت آرزوهای دور و دراز رو میدیم. اصلا نمیدونم، آیا داشتن آرزوهای دور و دراز خوبه؟ اونایی که میدونیم نمیتونیم بهشون برسیم؟ و من چهقدر از شخصیتهای بینام خوشم میآد! تقریبا تو هر صفحه کتاب یه بخشی بود که میگفتم وای چه محشره و علامتش میزدم! :/ چند تاشون رو مینویسم: _داد زدم: "پس کو خداحافظیات؟" برگشت توی اتاق. گفت: "چه فرقی میکنه؟ باخداحافظی یا بیخداحافظی؟" گفتم: "آدم بیخداحافظی احساس ناامنی میکنه. وقتی میگی خداحافظ، آدم به سلام بعدش امیدوارتره." خندید. دیدم موهای دست و پایش سیخ شد. جدی شد و گفت: "خداحافظ." _آدمها عجیبند. چون خودشان بازیگر و نویسنده نیستند، فیلمها و کتابها را مفتیمفتی دانلود میکنند. همینکه توی تاکسی بحثهای سیاسی نکنند، اسم خودشان را میگذارند انسان دوراندیش! و چون میدانند از فلفل دلمهای و پیاز توی غذا بدشان میآید، فکر میکنند به خودشناسی رسیدهاند. این در حالی است که من هنوز خودم را نمیدانم! _دختر سرمهایپوش تلفنش دم گوشش بود. با غصه گفت: "قبول دارم، دوستم داری، اما تو من رو نمیفهمی." چهقدر غمانگیز که فهمیده شدن از دوست داشته شدن مهمتر بود... صدا زدم: من شاید تو رو بفهمم... _دور و دراز گفت: "فوبیا؟ چی هست این کوفتِ کاری؟ تا به حال چند باری از دهن این و اون شنیده بودم. فکر نمیکردم چیز مهمی باشه. " گفتم: "فوبیا همون ترسهای آدمه. همون ترسهای الکی بیخودی که نمیتونی کلکشون رو بکنی." دور و دراز گفت: "هه... چه کلمه خوبی. فکر کنم من فوبیای کلیشه شدن دارم. فوبیا... لالالا... فوبیا..." _میبینی؟ آدم حتی نمیتونه تبدیل به چیز دیگهای بشه. خودت باشی، غمگینی. تبدیل به چیز دیگهای هم که بشی، بازم غمگینی. اصلا شاید همین وجود داشتنه که غم به بار میآره. *احتمالا یه پست درمورد بذارم و همه بخشایی که دوست داشتم رو بذارم. اگر این کار رو کردم، لینک اون رو هم اضافه میکنم. +https://t.me/zendebadk/567 اون بخشایی که میخواستم رو نذاشتم، اما خب...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.