یادداشت زهرا سادات رضایی
1403/5/22
بی پایانی واقعا هم بدون پایان تمام شد. شاید هم باید بگویم با یک پایان تلخ و پر از ابهام، سرسری پروندهاش بسته شد. نویسنده، مثل یک قاضی که حوصله ندارد ادامهی پرونده را دنبال کند؛ بیهوا چکشش را برد بالا و محکم کوبید به میز تا سر و صدا و جار و جنجالهای دادگاه بخوابد. مدرکها و سرنخها را از نیمهی باز پلکش دید زد و پیِشان را نگرفت و یک لنگه پا سپردشان به امان خدا. در هرصورت اولین کتابی هست که انقدر گیج و ویجم کرده. انگار از اواسط کتاب با مخ افتادم به زمین و آخر کار ضربه فنی شدم. خط آخر را که خواندم. گنگ خیره شدم به ستارههای امتیاز دهی، در حالی که پنج شش تا گنجشک نزار و شَل دور سرم چرخ میخوردند. نمیداستم چطور به این داستان عجیب و غریب امتیاز بدهم. یکی؟ دوتا؟ یا بیشتر؟ از بهت که درآمدم، بیشترین حسی که داشتم عصبانیت بود. بدتر از روایتهای پراکنده، جزئیات غیر ضروری و ول کردن داستان در اوج ابهام؛ این تیر آخر خانم سلیمانی بود، با بدترین تصمیمی که یک نویسنده میتواند برای پایان کتاب انتخاب کند؛ آنهم با جمع کردن داستان با کشتن شخصیتها! کشته شدن هردو شخصیت اصلی.... 😫 😫
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.