یادداشت شهاب سامانی

زمین سوخته
        فکر می‌کنم دو سال پیش بود که صبح یکی از جمعه‌ها، از صدایی مثل رگبار از خواب پریدم، می‌گویم "مثل" چون نمی‌توانستم تشخیص دهم منشا صدا چیست و دقیقا از کجا می‌آید، پنجره را باز کردم و بیرون را نگاه کردم، اما چیزی دستگیرم نشد، همه چیز مثل همیشه بود و صدا متوقف شده یود. بازگشتم به زندگی عادی و ادامه‌ی خواب جمعه. وقتی از خواب بیدار شدم، فهمیدم که صدا مربوط به شلیک ضدهوایی به یک پهپاد کوچک فیلم برداری بوده است که وارد منطقه پرواز ممنوع تهران شده بود. اولین بار بود که صدای ضد هوایی را می‌شنیدم، وقتی فهمیدم ماجرا چه بوده است به صدا و اتفاق خندیدم. من جنگ را تجربه نکرده‌ام.
دیشب، بعد از این که کتاب تمام شد،  نتوانستم چشمهایم را ببندم و  بخوابم، پا شدم و چند دقیقه‌ای کنار پنجره ایستادم. صدای رگبار ضد هوایی آن روز دوباره در گوشم پیچید، این بار متوقف نشد، همراه آژیر قرمز رادیو ادامه داشت تا وسط زندگی‌های معمول هر روز، کشیده شد تا روزهای بعد، تا هفته‌های بعد، تا نمی‌دانم چند سال بعد. غرش هواپیما شیشه‌های پنجره را می‌لرزاند، با هر انفجار از جا می‌پریم و می‌لرزیم و می‌ترسیم و از دست می‌رویم. همسایه‌ها یکی یکی زیر آوار خانه‌ها جان می‌دهند. هزاران نفر خانه و زندگی خود را رها کرده‌اند و در بیابان‌های جنوب تهران آواره شده اند. مغازه‌ها و خانه‌های مردم غارت شده‌اند. از خانواده، پدر و مادر خبر نداریم. برق و تلفن مدت‌ها است که قطع شده است. غبار مرگ روی شهر پاشیده‌اند، کمتر خانه‌ای است که بدون آسیب مانده باشد، خیابان‌های تهران را نعش ساختمان‌های بلند آوار شده مسدود کرده است، موش ها بدن زخمی‌های زیر آوار مانده را می‌جوند. چشم‌ها، گوش‌ها، نوک انگشت‌ها. همه سیاهپوش شده‌اند، شهر بوی نعش می‌دهد و ما هر شب با صدای رگبار ضدهوایی از خواب می‌پریم.
      

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.