یادداشت محمد نادری

قهوه‌ی سرد آقای نویسنده
        بهم گفت: «تا حالا شکار رفتی؟» گفتم «نه.» گفت: «من قبلا می‌رفتم، ولی دیگه نمی‌رم، آخرین باری که شکار رفتم، شکار گوزن بود، خیلی گشتم تا یه گوزن پیدا کردم. من بهش شلیک کردم، درست زدم به پاش، وقتی رسیدم بالای سرش هنوز جون داشت، نفس می‌کشید و با چشم‌هاش التماس می‌کرد، زیباییش مسخم کرده بود، حس کردم که می‌تونه دوست خوبی واسه‌م باشه، می‌تونستم نزدیک خونه یه جای دنج واسه‌ش درست کنم. اما خوب که فکر کردم فهمیدم که این‌جوری اون گوزن واسه همیشه لنگ می‌زنه و هروقت من رو ببینه یاد بلایی می‌افته که سرش آوردم، از نگاهش فهمیدم بزرگ‌ترین لطفی که می‌تونم در حقش بکنم اینه که یه گلوله صاف تو قلبش شلیک کنم.» بعدش گفت: «تو هیچ‌وقت نمی‌تونی با کسی که بدجور زخمیش کردی دوست باشی.»

             ((بریده ای از متن کتاب))

کتاب یه خط داستانی واحد رو دنبال نمی کنه و این می تونه گاهی گیج کننده باشه و داستانی که  نویسنده موجود در کتاب در حال نوشتنش هست و زندگی واقعی او به طرز عجیبی بهم درآمیخته و باید بادقت خوانده بشه تا فهم بشه. در کل میشه گفت نویسنده  توانسته به خوبی از پس ماجرا بر بیاد و بیانش کنه.
      
8

8

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.