یادداشت رعنا حشمتی
1400/11/7
از جلسه که بیرون اومدم، از کنار یک کتابفروشی رد شدم. با اینکه خیلی پول نداشتم، گفتم بگذار بپرسم کتابی که حمیده و سهام پیشنهاد دادن رو دارن یا نه؟ رفتم، پرسیدم، داشتن. به هیچ چیز دیگهای نگاه نکردم. کتاب رو خریدم و اومدم بیرون. سوار تاکسی شدم و چون کتاب توی کیفم جا نمیشد و دستم بود، شروعش کردم. از صفحه اول، چسبیدم بهش. بعد صفحات بعد... و همینطور ادامه داشت. به طوری که از ماشین که پیاده شدم، اینقدر حواسم نبود که موبایلم از روی پام افتاد کف خیابون و یکی از صفحه های کتاب هم تا شد و کلی ناراحت شدم. تاکسی بعدی هم کتاب دستم بود. و حتی وقتی پیاده شدم و یک مسیر کوتاهی رو باید پیاده میرفتم، همچنان دستم بود. رسیدم خونه و دستم بود. لباس عوض کردم و موقع نهار کنار بود و بعدش هم پا نشدم و ادامه دادم به خوندن. خوندم. قلب درد گرفتم، خندیدم، تو دلم قند آب شد، ذوق کردم، استرس گرفتم و ... و کتاب تموم شد. دویست و چهل و هشت صفحه، بدون وقفه تموم شد و انگار که .... انگار که.. . نمیدونم. خیلی غمگینم. ممنونم از حمیده و سهام. :}
1
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.