یادداشت Soli

Soli

Soli

دیروز

        تغییراتی که از کتاب قبل تا این کتاب اتفاق افتاده بودن این قدر زیاد بودن که تا پنجاه شصت صفحه اول حس می کردم یه کتاب رو این وسط جا انداختم!
از تولد جم و رفتن به گلن توی کتاب قبل نه سال گذشته بود و آنی پنج تا بچه داشت که خیلی زود شدن شیش تا.
فکرکنم اینکه بعضی اسم ها یا ماجراها رو با تاخیر به یاد می آوردم یا کلا یادم نمی اومدن، این بود که بین خوندن این کتاب و کتاب قبل فاصله زیادی افتاده بود.
اعصابم بهم ریخته بود، چون گیلبرت دیگه اونی نبود که خودش رو به آب و آتیش زد تا آنی رو به دست بیاره و اصلا به زور توی کتاب نقش داشت و همه ش درگیر کار بود. اما خب، با اون فصل آخر یه خرده خیالم راحت شد. 
این که من آن شرلی رو خیلی دوست دارم و خیلی های دیگه هم با من هم عقیده هستن رو انکار نمی کنم، اما داشتم فکر می کردم اگه این کتاب الانا نوشته شده بود، خیلی ها بهش اعتراض می کردن. چون خیلی می گه زن ها این جوری، مردها اون جوری و فلان و بیسار. خلاصه احتمالا فمنیست ها راحتش نمی ذاشتن. ولی خب باید بازه زمانی رو در نظر بگیریم، به نظرم اون موقع همین که آنی می نوشته و رویاپردازی می کرده هم برای بعضی ها زور داشته، چون زن رو چه به این کارها؟
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.