یادداشت فرنوش
2 روز پیش
بینهایت دوستش داشتم. شخصیت محبوبم ژان باپتیست بود و عمیقا از ناپلئون بدم میومد. چه سفری رو با دزیره طی کردم. از تک تک لحظاتش لذت بردم. دزیره چهارده ساله، چهل و نه سالش شد. از دختر تاجر محترم ابریشم تبدیل به ملکه سوئد و نروژ شد. طی این سالها چه اتفاقها که براش نیوفتاد. خیلی جاها اشتباه کرد و خیلی جاها تصمیمات غلط گرفت ولی همین الان که خواستم بهشون اشاره کنم، دیگه مطمئن نیستم واقعا درست بودن یا غلط. دزیره با ژان ازدواج کرد. بینهایت شوهرش رو دوست داشت و اون هم همینطور ولی مطمئن نیستم با این ازدواج به زندگی که میخواست رسید یا نه. خودش بارها توی کتاب اشاره کرد ژان باپتیست تو به من گفتی اونقدر پسانداز داری که یه خونه کوچک برای من و بچهام بگیری پس این قصرها چیه داریم توش زندگی میکنیم؟ دزیره یازده سال از شوهر و بچهاش جدا زندگی کرد چون نمیتونست با زندگی سلطنتی خو بگیره. همه این یازده سال، همه سالهایی که مارشال ژان توی جبهه گذروند، همه اینا رو میتونستن با هم زندگی کنن اگر ژان باپتیست یه ژنرال و نظامی و در نهایت شاه سوئد نبود. جدای از همه اینا، ژان ولی عجب شخصیت قوی و جذابی داشت. از همون لحظه اول اوژنی رو دوست داشت و تا آخرین لحظه هم همینطور بود. باهوش و متعهد بود. به زنش، کشورش، سربازانش و مردمش. نبرد آخری که فرانسه توش شکست خورد و سوئد پیروز، واقعاً تلخ بود. فکر آدم رو مشغول میکرد. وقتی دوتا ملازم دزیره برگشتن خونهاش و یکی شکستخورده و اسیر جنگی و اون یکی پیروز، دوتا دوستی که توی جبهههای مخالف بودن... کلا این کتاب حتی وقتی نمیخوندیش هم داشت توی ذهنت تکرار میشد. من نمیتونستم از خوندنش دست بکشم، شبها خوابش رو میدیدم و روزها توی مغزم باهاشون زندگی میکردم و به احتمالات مختلف براشون فکر میکردم. چرا دنیا هیچ وقت صلح نداره؟ همیشه جنگه و همیشه آدمهای زیادی به خاطر جاه طلبیهای یه عده کم میمیرن. ناپلئون اولاش شاید ژانرال قابلی بود ولی به مرور انگار اهدافش رو از یاد برد. فقط میخواست بجنگه و دلایلش به نظر بهونه بودن و من درک میکنم ژان باپتیست چرا قبول کرد از ملیتش بگذره و مقابل فرانسه بایسته؛ چون هم از جنگهای بیوقفه خسته بود هم میدید که هدفی که فرانسه به خاطرش انقلاب کرده بود بین این جنگها گم شده. مونیتور هر روز خبر پیروزی چاپ میکرد ولی به چه قیمتی؟ برای مردمی که توی صف نون بودن اصلا این پیروزیها مهم بود؟ صحنهای که دزیره دنبال پییر میگشت و وقتی بالاخره پیداش کرد واقعا ناراحتکننده بود. اون ارتش زیر برف دفن شد؛ ولی امپراطور در سلامت هستتد! ناپلئون نه تنها توی مسائل سیاسی خودخواه بود، توی مسائل احساسی هم خودخواه و عوضی بود. بدون هیچ توضیحی دزیره رو رها کرد و ازش توقع دوستی، همیاری و گذشتهها رو داشت. یه جوری رفتار میکرد انگار هیچی نشده و هیچ اشتباهی در حق دزیره نکرده. چطور جرات میکرد؟ چطور روش میشد اصلا؟ وقیح! به نظرم بزرگترین اشتباه دزیره آشنا کردن ژولی و ژوزف بود. ژوزف طی سالها خیلی عوض شد و به نظرم تبدیل به آدم مزخرفی شد. ژولی چه قدر خوشبخت بود؟ اصلا بعید میدونم جز چند سال اول حس خوشبختی داشته باشه. ناراحت میشدم براش. انسان... این انسال جدا چه موجودیه؟ پر از خودخواهی، طمع، جاهطلبی، خشم و دیکتاتوریه. بس کن آدمیزاد، بشین سر جات یه دقیقه، شاید صلح و برابری اونقدرا هم بد نبود! امتحان کن. دزیره بینظیر بود. جدا بینظیر بود و واقعاً ناراحتم تموم شد. حتما ورژن کاغذیشو برای خودم میگیرم. باید تو کتابخونهام باشه.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.