یادداشت پیمان قیصری
1403/9/11
اگر کتاب «کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم» رو خونده باشید کاملاً حس میکنید که فضای این کتاب چقدر شبیه به اونه. این کتاب حاوی چندین روایت از افراد و اتفاقات در طول جنگ یوگسلاویه با تاکید بیشتر بر رفتار آدمها و تغییر شخصیتها و احساسات. این کتاب از مرگ و زندگی در دوران جنگ هر دو صحبت میکنه که هر دو چقدر سخت هستند مسئله فقط این نیست که مرگ همهجا ما را احاطه کرده است. در هنگام جنگ مرگ تبدیل به واقعیتی ساده و اجتنابناپذیر میشود، مسئله این است که خودِ زندگی هم تبدیل به جهنم میشود و نقدی داره به آدمها در مواجهه با این اتفاقات من نمیگویم مسئولیت همهی ما به یک اندازه است و قصد ندارم قربانیان را با قاتلانی که در کمال خونسردی آنها را میکشند یکی بدانم. همهی حرفم این است که نوعی همدستی پنهان وجود دارد؛ میخواهم بگویم همهی ما از سر فرصتطلبی و ترس در تداوم یافتن این جنگ شریک و همدستیم. زیرا با بستن چشمهایمان، با ادامهدادن به خریدمان، با کارکردن رویِ زمینمان، با تظاهر کردن به اینکه اتفاقی نیفتاده است، با این فکر که این مشکل ما نیست، در واقع داریم به آن «دیگریها» خیانت میکنیم و نمیدانیم آیا این مسئله اصلاً راهحلی دارد یا نه. اما آنچه متوجهش نیستیم این است که با چنین مرزبندیهایی داریم خودمان را هم گول میزنیم. با این کار در واقع خودمان را هم در معرض این خطر قرار میدهیم که در شرایطی متفاوت، ما تبدیل به آن «دیگری» شویم کتاب دردناک و آشنایی برای ما هست
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.