یادداشت saeed tehrani pooya

        "وقتی قبل از خواب، رفتم کفش ها را جمع و جور کنم، متوجه شدم که کفش های رضا نیست. پرسیدم: مامان، کفش هات نیست؟ گفت مامان اگر حقیق مارا را بگم ناراحت نمی شی؟ گفتم: از دروغگویی ناراحت می شوم. گفت: کفش هام رو دادم به یکی از نمازگزاران نوجوان مسجد که کفش هاش توی مسجد گم شده بود. توضیح داد که اورا نمیشناخته ولی راضی نمیشده با پای برهنه به منزل برگردد. این را که گفت، بغلش کردم و بوسیدمش."
.
اگر وصیت نامه شهید #رضا_پناهی را بخوانید ابتدا فکر می کنید صاحب این متن توسط حداقل یک جوان پخته و متفکر نوشته شده است نه یک کودک یا نوجوان 12 ساله. ولی وقتی داستان های زندگی اش را می خوانیم متوجه می شویم که نه درواقع این ما هستیم که خیلی دنیا رو جدی گرفتیم و نشناختیم ارزش وجود خویشتن را.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.