یادداشت مریم شریفلو

        «شهر فراموشی» نغمه‌ای دلنشین بود در ستایش خاطرات، به‌ویژه خاطراتی که قلب‌هامون رو زخمی کرده. چند هزار بار آرزو کردم که کاش من هم می‌تونستم از «راهروی دل‌شکستگی‌های سابق» عبور کنم و جعبۀ خاطراتم رو ته قفسه‌ای تاریک بذارم؟ خاطرات تمام شکست‌ها، تک‌تک ناکامی‌ها، همۀ اتفاقات دردناک گذشته، و حتی بعضی از خاطرات شادی که حالا غمگینم می‌کنن...
این کتاب مسئلۀ مهمی رو مطرح می‌کنه: چسبیدن به گذشته تا کجا خوبه؟ و کجا لازمه؟
با صفحات آخر، زمانی که راز داستان بالاخره برملا میشه بغض کردم. مترجم برای تلطیف متن اشارۀ مستقیم نکرده بود که لورنس در اثر اوردوزِ داروهاش از دنیا میره، هرچند خود نویسنده هم در متن اصلی مطرح نکرده بود که این اوردوز عمدی بود یا غیرعمدی. ما فقط می‌دونیم که «اون روز همه‌چیز متوقف شد. اون روز لورنس یادش رفت که چقدر این دنیا رو دوست داشت.» عجیبه که این قسمت چقدر نزدیک به تجربۀ زیستۀ من بود. غمگین‌ترین خاطرۀ من هم مثل الودی مربوط میشه به برادرم، روزی که نزدیک بود سرنوشتش مثل لورنس بشه... حق ندارم که گاهی بخوام به شهر فراموشی برم؟
این داستان خیلی می‌تونه در مواجهه با سوگ و شکست تسلی‌دهنده باشه. برای من که این‌طور بود. به قول الودی: «حسرت یادت می‌اندازد که عشق چیز خیلی بزرگی است. یادت می‌اندازد که حتی اگر آدمی که عاشقش هستی دیگر در دنیا نباشد، تو می‌توانی به دوست داشتنش ادامه بدهی.»
      
4

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.