یادداشت مهدی درویش زاده

        یک ذهن که زمانی قتل دیگران را با دقتی هنرمندانه مهندسی می‌کرد، حالا در حال تسلیم شدن به زوال و فروپاشی خود است. این، نقطه‌ی عزیمت روایتی است که ژانر جنایی را بهانه‌ای برای کندوکاو در باب حافظه و هویت قرار می‌دهد. ما از طریق یادداشت‌های پراکنده و نامنسجم یک قاتل سابق، به تماشای آخرین صید او می‌نشینیم.شکاری که این بار به جای یک قربانی بیرونی، خودِ «خود» اوست. معمای داستان این است که «من کیستم؟». آن هم زمانی که خاطرات، این تنها سند اثبات وجود، ذره‌ذره در حال محو شدن هستند.
این اثر، کلیشه‌ی قاتل باهوش و مسلط را  واسازی می‌کند.آن موجودی که زمانی با توجیهات فیلسوفانه، خود را فراتر از اخلاقیات جامعه می‌پنداشت و دست به قتل میزد، حالا به پیرمردی مفلوک بدل شده که برای به خاطر آوردن ساده‌ترین امور روزمره تقلا می‌کند.شر، در این روایت، ابهت و هاله‌ی رمانتیک خود را از دست می‌دهد و به امری پیش‌پاافتاده و رقت‌انگیز بدل می‌شود.این کتاب به ما نشان می‌دهد که بزرگ‌ترین هیولاها نیز در برابر زوال بیولوژیک که حاصل گذر زمان است، چیزی جز موجوداتی شکننده نیستند.(در قرآن به این حقیقت اشاره می شود که تنها چیزی که ماندگار است، حق و آنچه از حق نشات میگیرد است و هرآنچه غیر آن نابود شدنیست)
این فراموشی آسیب‌شناختی فردی را می‌توان به مثابه یک استعاره‌ی دقیق برای یک فراموشی فرهنگی جمعی نیز خواند. این داستان، محصول جامعه‌ای است که با سرعتی سرسام‌آور مدرن شد و در این فرآیند، دچار یک بحران هویتی پسااستعماری گشت. در کره‌ای که پس از جنگ، برای نیل به توسعه، به شکلی شتاب‌زده مظاهر فرهنگ غربی را پذیرفت، گسستی عمیق با سنت‌های بومی رخ داد. ذهن رو به زوال شخصیت اصلی، که دیگر قادر به حفظ تاریخ شخصی خود نیست، آینه‌ای از وضعیت یک حافظه‌ی تاریخی ملی است که در معرض خطر قرار گرفته همان‌طور که او در تلاش برای به یاد آوردن گذشته‌ی خشونت‌بارش، تمام هویت خود را از دست می‌دهد، جامعه نیز در تلاش برای فراموشی تاریخ تلخ خود (فقر، جنگ، دیکتاتوری) و جایگزینی آن با یک هویت وارداتی، در خطر از دست دادن ریشه‌های فرهنگی خود قرار می‌گیرد. نویسنده با این اثر، به شکلی انتقادی این پرسش را مطرح می‌کند که آیا می‌توان بدون به رسمیت شناختن تمامیت گذشته، حتی وجوه تاریک آن، به یک هویت اصیل دست یافت؟
در نهایت، وحشت واقعی این داستان، پاک شدن در زمان حال است. بزرگ‌ترین مجازات برای مردی که هویت خود را بر «گرفتن جان دیگران» بنا کرده، نه مرگ و نه زندان، که زنده ماندن در خلاء فراموشی و بی هویتی است. تبدیل شدن به یک لوح سفید که دیگر هیچ چیز برای روایت کردن شخصیت خود ندارد، بدترین درد برای اوست.
      
5

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.