یادداشت حسام
1400/9/26
3.4
4
استاد پرویز ناتل خانلری در جایی گفته است :« [رسول پرویزی] تند و سرسری مینوشت و حتی گاهی یک یا چند کلمهی جملهای را از قلم میانداخت که ناچار در ضمن تصحیح نمونهی چاپی اصلاح میکرد. اما همین بیتکلفی و حتی بیمبالاتی لطفی خاص به نوشتهی او میداد» این دقیقترین حرفیست که در مورد پرویزی شنیدهام! خصوصا جملهی آخر. گاه که میخواهم کتابی را به دوستان یا دانشآموزانم پیشنهاد بدهم و دور و ورم را نگاه میکنم که کتابی بیابم و چشمم به این کتاب میافتد، (بمیری حسام! حرفت را بزن دیگر. چقدر جمله پشتسر هم مینویسی؟) همین بیمبالاتیها یقهام را میگیرد و در پیشنهاد این کتاب مرددم میکند. کتاب را هی ورق میزنم و میبینم که نه از فنون ادبی خاصی خبری هست و نه آنچنان که مدنظر بعضی منتقدین ادبیست چیز دندانگیری دارد ولی مزهاش زیر زبان میماند! یاد خواندن چند بارهی بعضی داستانهایش میافتم و دلنشینی طولانی مدتی که برایم به ارمغان آورده. طبیعی هم هست. یک بیان بیتکلفِ ازجانبرخاسته و البته غنی چنین خاصیتی دارد. به همین شروع داستان «قصهی عینکم» نگاهذکنید :« بقدری این حادثه زنده است که از میان تاریکیهای حافظهام روشن و پرفروغ مثل روز میدرخشد. گویی دو ساعت پیش اتفاق افتاده و هنوز در خانهی اول حافظهام میدرخشد.» متن هیچ مقدمهای ندارد. شاید از نظر کتابهای انشاء که فلانقدر نمره به مقدمه و فلانقدربه بدنه و نتیجهگیری میدهند این مورد ضعف هم باشد اما باور کنید آن کتابهای انشاء غیر ادبی هستند! این حادثه برای نویسندهی متن اینقدر روشن بوده که بیهیچ مقدمهای رفته به سراغ آن! این طبیعیترین شکل و صد البته درستترین شکل زبان است. ترکیبهای زیبایی هم دارد. مثل همین تاریکیهای حافظه! اصولا چیزی که در تاریکی هست و دیده نمیشود فراموش میشود! این تصویری بسیار ملموس در ادبیات روزمرهی ماست. با برداشت از همین تصویرروشن بودن در تاریکیهای حافظه یعنی در میان حافظهای که اکثر آن تاریک و فراموش شده است این قسمتی بسیار روشن است و ثانیه به ثانیهی آن را به یاد دارم. چقدر زیبا هیجان این اتفاق با خود متن و نحوهی نوشتنش همراه شده... داستانهای رسول پرویزی از محاورات هم بسیار بهره برده و پر است از ترکیباتی مانند شلخته، هر دم بیل، هپل و هپو و ... بعضی کلمات هم به خاطر قدیمی بودن و گاه محلی بودن شاید چندان معنی آن برای مخاطب امروز روشن نباشد. مثل اُرسی خانه. یا سپوری به معنای رفتهگری. اکثر آنها کلمات زیبایی است که به خاطر دور افتادن ما از روستاها و زبان فارسی در حال از بین رفتن است و حفظ آن بسیار اهمیت دارد. کلماتی مانند ارخالق و ردنگت و دیلماج و حتی ترکهی انار! از میان داستانهای این مجموعه من چهار داستان را بیشتر دوست دارم. قصهی عینکم را که احتمالا همه خواندهاید و بسیار خندیدهاید. داستان بعدی داستان شیرمحمد است. هنوز هم با آوردن نامش غم و البته غرور تمام وجودم را فرا میگیرد. داستان مقدمهی طولانیای دارد در حال و هوای روستا و البته همانطور غمانگیز روایت میشود. روزهای آخر تابستان بود. هوای دشت گرم و مهآلود و خفه و .... پرویزی زحمت و رنج روستاییان را توصیف میکند. زارمحمد خسته را که از برعکس همیشه سر حال نیست و از زنش طلاق گرفته و البته هنوز زنش برایش بقچه میبندد و ... پرویزی به خوبی آدم را کنجکاو میکند که یعنی چه اتفاقی برای زار محمد افتاده. ده روز بعد از رفتن زارمحمد از ده امنیه میآید و میگوید زار محمد ده نفر را کشته و ... البته وقتی داستان را بخوانید میفهمید چطور این کشتن که عملی بد است زارمحمد را در نظرها به شیرمحمد تبدیل میکند! دو خط از داستان را دوست دارم بیاورم ولی میخواهم پایان متنم باشد و متن را با آن تمام کنم پس بماند برای پینوشت. داستان بعدی سه یار دبستانی! نمونهای از داستانهای بسیارطنز پرویزی که حتی هیچ هدف خاصی را دنبال نمیکند! انگار یک نفر دارد برایتان یکخاطرهی خندهدار را با بیانی فوقالعاده قوی و خندهآور تعریف میکند. «همین که دست آدم به دامن ساقی سیمینساق افتاد رشتهی تسبیح سهل است رشتهی مودت گسسته میشود» داستان پر است از اشارات به شعرهای عاشقانهی حافظ و سعدی و دیگر متخصصان این حوزه! مثل همین دو خط اول که از شعر حافظ گرفته شده: رشتهی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار/ دستم اندر ساعد ساقی سیمینساق بود. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. درویش باباکوهی آرام مرد هم سومین داستان مورد علاقهی من از این مجموعه است که متن به اندازهی کافی طولانی شده و از ذکر آن میگذرم. پینوشت: از داستان شیرمحمد: زارمحمد ماتش زد! عجب! پول آدم را میخورند بعد دست به هم به دهند و اینجور جواب درست میکنند! این چه شهریست... کاسبش دزد، حاکم شرع و سیدش دزد! وکیلش دزد! با این وجود زارمحمد به این زودیها راضی نمیشد...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.