یادداشت
3 روز پیش
این کتاب بهوضوح شخصیتمحور بود. از همون اول کتاب نویسنده ما رو آرومآروم همراه شخصیت الینور و دنیاش میکنه. با اینکه دوسومِ اول کتاب روزمرهی الینوره، اما همین شخصیتپردازی الینور و نشون دادن قدمبهقدمِ تغییراتش بود که کتاب رو خستهکننده نمیکرد. با قاطعیت میتونم بگم یکی از بزرگترین نقطهقوتهای این کتاب همین شخصیتپردازی ملموسش بود. طوریکه از یه جا به بعد به خودت میای میبینی هر اتفاقی که میفته، دیگه ناخودآگاه داری دنیای الینور رو با همون دیدگاه و شخصیت خودش کشف میکنی، نه دیدگاه خودت. دوسومِ اول کتاب روزمرگی الینور رو نشون میداد، اما برام جالب بود که نویسنده اونقدر حرفهای تو همون روزمره قدمبهقدم تغییرات الینور رو نشون داد. البته یه جاهای کمی برام دیگه خستهکننده میشد، اما در کل اینکه بیشتر از نصف کتابت روزمرهطور باشه و بتونی در عین همین خواننده رو همراه کنی و یه جاهایی تحت تاثیر قرارش بدی، واقعاً هنر میخواد. من بشخصه خیلی موافق نیستم کل معماهای داستان جمع بشه و اواخر همهشون برملا بشن، اما با اینکه این اتفاق تقریباً توی این کتاب افتاد و نقطه اوجش یکسومِ پایانیش بود، من رو واقعا شگفتزده کرد. اینطوری شاید حتی بیشتر باهاش هماهنگ بود. در هر صورت، خوندنش به من حس خوبی داد. اون حس رهایی و آرامش آخرهای کتاب... "یک موسیقی پاپ شاد پخش میشد و من متوجه شدم حسی که دارم... حس خوشحالی است. حسی عجیب و غیرعادی بود. سبک و آرام بودم، مانند این بود که آفتاب را قورت داده باشم. فقط صبح عصبی شده بودم، اما حالا آرام و شاد بودم. بهتدریج داشتم به تجربهی احساساتی که انسانها تجربه میکنند، به شدت و سرعت تغییر آنها عادت میکردم. تابهحال هر بار هیجانات و احساساتم میخواستند ناراحتم کنند، بهسرعت خودم را بیحس و بیاحساس میکردم و آنها را عقب میراندم. آن کار به من امکان زنده ماندن میداد، اما کمکم متوجه شده بودم که حالا به چیز بیشتری نیاز دارم و چیز بیشتری میخواهم."
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.