یادداشت فاطمه محمدزاده
18 ساعت پیش
بار دیگر شهری که دوست میداشتم، یک عاشقانهی آرامی دیگر، در اوج شاعرانگی نادر ابراهیمیست؛ اما اینجا شاهد روایتی از فراق و سوختن شمع وجود یک عاشق هستیم. عاشقانههای نادرخان چه عمیق، جذاب و مسحورکننده هستند. او راوی عشقهای حقیقیست. کتاب، داستان عشق بین دختر خان و پسر کشاورزیست که با مشاهده مخالفتها، باهم به چمخاله فرار میکنند. اما دختر بعد از مواجهه با مشکلات زندگی و غربت، به زادگاهش برمیگردد. ولی پسر همچنان میماند و بعد از یازده سال در پی هوای معشوق و روزهای گذشته باز میگردد. هنگامی که کتاب را میخواندم، نام هلیا توجهم را جلب کرد. با خود فکر میکردم نادرخان چه سلیقه و توجهی داشته که در آن زمان، چنین نامی برای شخصیت خود انتخاب کرده. اما بعد متوجه شدم ظاهراً نام هلیا ابداعیِ خود نادرخان بوده و چه فرآیند پرحساسیتی را برای ساخت و کشفاش طی کرده. یادم هست وقتی اولین بار حجم و قطر پرونده شخصیت یکی از شخصیتهای داستانی نادرخان را دیدم، باورش برایم سخت بود که نویسندهای برای هرکدام از شخصیتهایش اطلاعاتی چنین کامل و جامع داشته باشد. فکر میکنم همین باعث شده شخصیتهای جناب نادرخان چنین زنده و جاندار باشند؛ حتی الآن ، بعد از سالها. پسر (راوی) بعد از ۱۱ سال بار دیگر به زادگاهش بازگشته؛ اما پدر دلشکستهست و حاضر به ملاقات با او نیست. مادر هم در غم فراق او از دنیا رفته. او روزهای عاشقانهی گذشته را باخود مرور میکند. واگویههایی انجام میدهد و سراغ خیال را میگیرد. مثل همیشه از خواندن قلم نادرخان ابراهیمی لذت بردم. نثر موزون و شاعرانه او خواندن را سهل میکند؛ اما گاهی مجبور بودم برگردم و پاراگرافی را از نو بخوانم. روحت شاد نادرخان.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.