یادداشت محمدحسین خوشمهر
1402/3/13
روایت کتاب از زمستان سال ۹۰ شروع میشه. همسر و دو دختر شهید همدانی قراره برن سوریه دیدن پدر. صبح تو تهرانن. یه روز معمولی مثل روزهای دیگه. و عصر تو دمشق؛ صدای تیر و انفجار و ویرانیهای جنگ. روایت از زبون همسر شیهده. کاری به بیان دلتنگی و روحیهٔ این زن و دختراش تو اون وضعیت ندارم. شهید زن و بچههاش رو میرسونه به یه خونه و خودش میره دنبال کارش. همون شب کار به جایی میکشه که محل اسکان اینا محاصره میشه و درگیری به قدری نزدیکه که حتی گلوله وارد خونه میشه! همهٔ این اتفاقا تو چند صفحهٔ اول میافته. من تا همین جا خونده بودم؛ در حالی که تو یه روز معمولی تو تهران کتاب رو دستم گرفته بودم، بدنم یخ کرده بود. اصلا باورم نمیشد این تغییر سریع وضعیت رو. حتی از دست شهید عصبانی بودم که برداشته زن و بچههاش رو برده وسط منطقه جنگی. که چی آخه؟ چه فایدهای تو این کار بوده؟ اونم جنگی که توش ممکنه بلاهایی بدتر از مرگ سر زن و بچه بیاد... خوندن رو متوقف کردم و به فکر فرو رفتم. دیدم من به شدت از جنگ میترسم. و لحن کتاب خیلی عادی برخورد کرده بود با این موضوع. همون طوری که راحت از غذا پختن و زیارت کردن تعریف میکرد، از درگیری مسلحانه هم تعریف میکرد. من با خوندن این روایت بیشتر از اون زنی که اون جا وسط درگیری بود ترسیده بودم. چرا؟ چرا اسم جنگ این قدر ترسناک شده برای من؟ چرا ترس از جنگ برام فلجکنندهتر از خود جنگه برای بعضیای دیگه؟ اونی که فکر میکنه راهش درسته، امنیت و جنگ براش فرقی نمیکنه. تو هر وضعیتی دنبال اینه که ببینه وظیفهش چیه و امتحانش چیه. اما این راحتطلبی کلا نگاه من رو به زندگی تغییر داده. این کتاب تلنگر کوچیکی بود. که ببینم واقعا چرا این همه از جنگ میترسم؟ <a href="https://khoshi.net/khodahafez-salar.html">یکم بیشتر.</a> پ.ن.: قطعا من طرفدار جنگ نیستم. اما با ترس از جنگ هم موافق نیستم.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.