یادداشت
1402/1/18
برای موضوع این ماه چالشکتابخوانی طاقچه رفتم سراغ کتابهایی که چاپی و طاقچهای، صد سال است گذاشتمشان در فهرست "بالاخره یک روزی میخوانمشان" و سعی کردم حدس بزنم کدامشان میتوانند «جان تازهای به تن امیدم بدمند». کتاب حفره را دو سه سال پیش در طاقچه خریده بودم. از بین کتابهای مجموعهی «تجربهی جوانی» نشر اطراف، این یکی برایم جذابتر به نظر میرسید. هم نویسندهاش را میشناختم و هم دربارهی کسی بود که نهایتا نویسنده شده است! درنتیجه این جلد را نگه داشته بودم که بعد از دو جلد دیگر بخوانم. البته بماند که در نهایت کمتر از همه برایم جذابیت داشت. وقتی دیدم ماجرای کتاب دربارهی کسی است که مدتی درگیر قاچاق مواد مخدر و زندان شده ولی در نهایت توانسته نجات پیدا کند و نویسندهی خوبی هم شود، گفتم حتما به موضوع چالش این ماه میخورد. البته تقریبا نیمهی اول کتاب، که جک هنوز دستگیر نشده است، هیچ امیدی به تن آدم نمیدمد. دربارهی جوان سرگردانی است که فقط میداند دوست دارد نویسنده شود و بزرگترین خصلتی که از جوانی در این نیمهی کتاب به چشم میخورد خامی است! و گرفتن تصمیمهای به شدت هیجانی (همان جوگیرانه). مثلا جک با خواندن کتاب «در جاده»یِ جک کرواک تصمیم میگیرد که هرچه دارد را بفروشد و با ماشینش برود آن طرف کشور، یا با خواندن کتاب «نشان سرخ دلیری» احساس میکند شجاعت هنری فلمینگ را دارد و به طرز احمقانهای میرود داخل یک شهر در معرض طوفان شب را بگذراند. حتی همان وقتی هم که همهچیزش را فروخته است و آمادهی سفر است، وقتی از یکی از دوستانش دربارهی فواید (!) حشیش میشود، تصمیم میگیرد با او در فروش حشیش همکاری کند و کل پولی که برای سفر و دانشگاه کنار گذاشته را سر این کار خرج کند و آخر هم سرش کلاه میرود و کل پولش را از دست میدهد. حتی به خاطر کتاب «مارتین ایدن» جک لندن تصمیم میگیرد درون دریا بپرد تا ببیند چه حسی دارد در آن عمق از دریا مرگ را از نزدیک حس کند. به نظرم بیشترین حد این خامی را میشود وقتی دید که جک بعد از خواندن کتابهای نویسندههایی که خبرنگار جنگ بودهاند یا از تجربیات شخصیشان در حادثهای تاریخی نوشتهاند، در اوج التهابات اجتماعی بین سفید پوستان و سیاهپوستان آن موقع، با دفتر و قلم وارد پایگاه شورشیان سیاهپوست میشود تا از خواستههایشان بنویسد و درنهایت مجبور میشود از ترس جانش فرار کند! برایم جالب این بود که بعد از هرکدام از کارهای احمقانهاش پشیمان میشد ولی باز هم ادامه میداد. البته این عجیب نیست که آدم در زندگی تصمیمهای احمقانه بگیرد، کدام یکی از ما از این تصمیمها نمیگیرد؟ برای من این عجیب بود که داشتم ذهن نویسنده را در هر کدام از این تصمیمها میخواندم و تقریبا در فرآیند هیچکدام اثری از منطق و فکر دیده نمیشد. انگار همه یک سری تصمیم آنی و کاملا هیجانی بودند. نیمهی اول داستان را می شود در همین جملهی نویسنده خلاصه کرد: «آنقدر هیجانزده بودم که میدانستم نمیتوانم خطر این کار را سبک و سنگین کنم. از خود بیخود شده بود. حس میکردم از همهی خطرها در امانم.» البته که فکر کنم اتفاقات نیمهی دوم داستان توانست جک را بزرگتر کند:) در نیمهی دوم کتاب، که به مراتب جذابتر از نیمهی اولش بود، تمرکز نویسنده روی تلاشش برای دوام آوردن بود. مثلا این که وقتی تقریبا فهمیده بود مدتی را باید در زندانیهای خشن بگذراند، شروع کرد به خواندن کتابهایی دربارهی کسانی که در شرایط خیلی بدتری داشتند ولی در نهایت دوام آورده بودند. خلاصه این که، به طور کلی، این کتاب امید خاصی به من اضافه نکرد و آن قدر که قبل خواندنش فکر میکردم از «حفره» خوشم نیامد. ولی از کل کتاب، جالبترین بخشش این بود که خود نویسنده برای زنده نگهداشتن امیدش از کتابها استفاده میکرد. « هرجا دستم به ادبیان زندان میرسید، میخواندمشان. حیاط زندان، پاپیون، خاطرات یک دزد و هفت سال آزگار. وقتی کتاب زندان پیدا نمیکردم، کتابهای اردوگاههای کار اجباری و اسرای جنگی میخواندم. ... با صدای رنج دیگران زندگیام را سر میکردم. اوضاع آن نویسندهها خیلی بدتر از من بود اما توانسته بودند نجات پیدا کنند و دربارهی تجربهشان بنویسند.»
16
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.