یادداشت سمی
6 روز پیش
کوچک که بودم، روزی پسربچهای توی زمین بازی با دست نشانم داد و فریاد کشید:« دست هایش افتاده!» بعدش هم از ترس جیغ کشید و دوید رفت سمت مامانش. گمان میکنم تا آنموقع اصلا فکرش را نکرده بودم که یک جایی از زندگیام دستهایم واقعا افتادهاند. راستش حتی هیچوقت به فکرم نرسیده بود که اصلا دست ندارم... تا روزی که آن بچهی مزخرف جار نزده بود که دستهایم افتاده هیچوقت متوجه نشده بودم دقیقا چه فرقی با بقیه دارم.اولینبار بود که خبردار میشدم اصلا دست ندارم و گمانم آن لحظه احساس کردم یکجورهایی برهنهام. برای همین هم خودم دویدم سمت مامانم و او هم به سرعت از جا بلندم کرد و برد بیرون پارک، اهمیتی هم نداد که اشک چشم و آب دماغم دارد پیراهنش را خیس میکند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.