یادداشت بهار ه.ف

بهار ه.ف

بهار ه.ف

6 روز پیش

        با وجودی که از دوران نوجوونی رمانهای آگاتا کریستی رو  مکررا می خوندم و همچنان هم می خونم، اما متاسفانه همیشه از ماجراهای معمایی غیر از پوآرو و مارپل دوری می کردم. اینبار طلسمو با خوندن کتابی از سری ماجراهای تامی و تاپنس شکستم. 

داستان در  اوایل جنگ جهانی دوم اتفاق می افته، زمانی که آلمان و انگلیس ، در رقابت هوایی و دریایی با همدیگه به وسیله ی طراحی گروه های جاسوسی و خائنینِ متشکل از آلمانی ها و انگلیسی ها در داخل خاک کشور رقیب سعی می کنند به اسرار نظامی همدیگه پی ببرند و در امور داخلی کشور اخلال ایجاد کنند.  اینجا، کفه ی ترازو به نفع انگلیسی ها است. تامی و تاپنس به عنوان افراد غیر حرفه ای و ناشناس مامور میشن تا چند تا از جاسوس های آلمانی رو در مکانی به نام لیهمپتون شناسایی کنند. 

 اول اینکه  نسبت به ماجراهای پوآرو و مارپل معمای خیلی خیلی  ساده تری داشت و مخاطب راحت می تونست مجرم ها رو شناسایی کنه، در حالیکه معماهای کارآگاه ها به مراتب خیلی پیچیده ترند. (برای مثال صحنه ای که خانم اسپروت به زن لهستانی ای که بچه رو بغل گرفته شلیک می کنه کاملا میشه حدس زد که موضوع چیه) 

دوم اینکه، حضور پناهندگان و مهاجران سیاسی توی اثر خیلی پررنگه و در مقابل اونها حس ناسیونالیستی و انگلوفیلی کریستی مشخصا خیلی تو ذوق میزنه و کاملا متناسب با بستر نگارش اثر در سال ۱۹۴۱ و تقریبا اوایل جنگ دوم جهانیه. با وجودی که این ایدئولوژی در سراسر کتاب پخش شده، کریستی یه جاهایی تلاش کرده که به  همه‌گیری ایده ی " آلمانی های منفور"، پروپاگاندای یادگار از جنگ اول جهانی و هیستری و هیجان جمعی به دنبال دستکاریهای احساسیِ منعکس شده در رسانه ها، اعتراض کنه. مثلا توی فصل ششم از زبون تاپنس، کاراکترِ مشخصا میهن‌پرستِ کتاب، نوشته: 

"وقتی می گویم آلمانها، نفرت تمام وجودم را میگیرد اما وقتی به تک تک مردم آلمان فکر می کنم به مادرانی که با دلواپسی منتظر خبری از پسرهایشان هستند به جوان‌هایی خانه و زندگی شان را ترک می کنند و به میدان جنگ می روند، به کشاورزانی که محصولشان را درو می کنند، به مغازه دارها، به آلمانی های انسان دوستی که می شناسم ، آن وقت دیگر احساس نفرت نمی کنم. می دانم که آلمان‌ی ها انسان هستند و درست مثل ما احساس و عاطفه دارند... اینها واقعیت‌های ماندگارند..." اما ادامه ی مطلب جمله ای میاره که متضاد این حرفو به مخاطب می رسونه: 

تاپنس با خود گفت: " بین همه ی آدمهای اینجا باید از کسی خوشم بیاید که آلمانی است،،، واقعا که مسخره است". انگار بازتاب اینکه انگلیسی‌ها و مشخصا خود نویسنده بین دو قطب متضاد احساسی شناورند... .

این تناقض در کاراکتر کارل، که به ظاهر پناهنده آلمانی و مظنون به جاسوسی هست، هم به چشم می خوره: 

" کارل: از کشورم (آلمان) فرار کردم چون نمی توانستم ظلم و ستم را تحمل کنم آمدم اینجا تا آزادی داشته باشم اما به هر حال هنوز یک آلمانی هستم و هیچ چیز نمی تواند هویتم را عوض کند"(در اعتراض به جو ضد آلمانی جامعه)
از طرفی هم کریستی در پایان داستان این فرد آلمانی رو که از قضا فرد درستکاری از آب درمیاد یه افسر انگلیسی باهوش و ذکاوت که خودشو جای یکی از دوستای آلمانیش جازده معرفی می کنه! کریستی حتی اجازه نمیده این درستکاری و هوشمندی برای پناهنده ای با هویت آلمانی باقی بمونه  :))))) 

مطلب سوم هم راجب تاکید بر نقش مادری دلسوزی و فداکار نسل گذشته در مقابل نسل جدیده.
به نظر می رسه کریستی اعتقاد داره فارغ ازینکه مادر اهل کجا باشه باز هم مادره.  هرچند که خود تاپنس به عنوان زن و مادر نمونه انگلیسی سرآمد مادرهای این داستانه:)
      
73

10

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.