یادداشت سمی

سمی

سمی

4 روز پیش

        .
روزی که رفتی فهمیدم دیگر نمی‌بینمت.صورتت از آفتاب عصر به سرخی می‌زد، از شامگاه خون رنگ آسمان.لبخندی نثارم کردی.روستایی را پشت سر می‌گذاشتی که بارها درباره
اش گفته بودی:«به خاطر تو دوستش دارم. اما به خاطر تمام چیزهای دیگر از آن بیزارم،حتی این خاطر که آنجا به دنیا آمده‌ام.» توی دلم گفتم:« هرگز بر نمی‌گردد.دیگر هرگز به اینجا نمی‌آید.»
      
2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.