یادداشت سیده زینب موسوی

نورآباد، دهکده من
        فکر کنم دو عامل باعث شد که نتونم اونقدری که باید از این کتاب لذت ببرم و دوستش داشته باشم.
اول اینکه از قبل می‌دونستم پیام اصلی کتاب چیه،
و دوم، این ذهن بزرگسال منطقیم نمی‌تونه هی ان‌قلت نندازه وسط هر اتفاقی 🚶🏻‍♀️

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

در مورد پیام اصلی...
حس می‌کنم با خوندن چند صفحه برای مخاطب مشخص می‌شه که نویسنده می‌خواد تهش به چه نتیجه‌ای برسه.
ولی همچین فکری ممکنه به این دلیل باشه که همون‌طور که گفتم من از قبل در جریان پیام اصلی کتاب بودم.
دلم می‌خواست یه نفر، ترجیحا یه نوجوون، کاملا خالی‌الذهن این کتاب رو بخونه و بهم بگه آیا این فکرم درسته یا نه.
این موضوع کلا باعث شده بود که داستان کشش چندانی برام نداشته باشه...

البته که این پیام اصلی واقعا زیباست و چیزیه که خودم از جون و دل بهش اعتقاد دارم و همیشه دلم می‌گیره از کسایی که طور دیگه‌ای رفتار می‌کنن...
ولی با یه بخش‌هایی از نوع بیان این پیام و تضادی که با بعضی عناصر دیگه برقرار می‌کرد چندان موافق نبودم...

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

در مورد ان‌قلت انداختن وسط داستان!
من معمولا تو داستان‌های رئال خیلی بیشتر سر منطق اتفاقات حساسیت نشون می‌دم و اینجا بعضی از مسائل به نظرم درست با منطق جور درنمی‌اومد.

شایدم مثل یه سری از دوستان باید بگیم این یه رویاپردازی آرمان‌گرایانه‌ست و بنابراین مهم نیست اگه بعضی جاهاش با عقلمون هم‌خوانی نداره.‌..

🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅

البته که تیکه‌های قشنگ هم کم نداشت.
مثلا توصیفاتش از طبیعت زیر نور ماه خیلی خواستنی بود، طوری که دلم پر کشید واسه دیدن همچین صحنه‌ای...
از حس ایرانی و خداباورانهٔ داستان هم لذت بردم...
      
100

15

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.