یادداشت شهاب سامانی
1401/1/11
من ارنستو ساباتو را با تونل شناختم. هجده ساله بودم و درگیر یکی از همان عشقهای کلاسیک اوایل جوانی. دختری کشفناشدنی، مرموز و با رنجی پنهان از من، درگیرم کرده بود. آن دختر و رنجهایش برای من جهانی ناشناخته بود که هر شب تلاش برای کشف آن لذت و رنجی توامان داشت. در آن روزها خیلی اتفاقی کتاب تونل را از ارنستو ساباتو خواندم. آن موقع با تونل که شرح یکی از همان ماجراهای عشقی با دختری مرموز و ناراحت و غمگین و عجیب بود بسیار ارتباط برقرار کردم و برای همیشه از آن کتاب و ساباتو در ذهنم تصویری خوشایند ساخته شد. و به همین ترتیب تونل شد بخشی از خاطرات جوانیام. خب از آن موقع، خیلی سال گذشته است و چند وقت پیش تصمیم گرفتم که کتاب قهرمانان و گورهای ساباتو را بخوانم. با ذهنیتی مثبت ناشی از آن خاطره خوب. اما، اما کتاب ناامیدم کرد و بعد از مدتها من یک رمان را نصفه نیمه رها کردم. ماجرای کتاب تکراری بود و راستش دیگر در این سن، حوصله کتابهایی که مرکزیتش یک دختر مرموز و غمگین و با رنجهای فراوان و فلان و بهمان است را ندارم. شاید پیر شدهام و کم حوصله، دلم قصه میخواهد نه بالای منبر رفتن و لفاظی و مثلا تلاش برای کشف جهانهای ناشناخته و بعضا خالی و رمانتیک.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.