یادداشت عینکی خوشقلب
1403/11/18
من "آخرین روز خانم بیکسبی" را خیلی دوست دارم. بیش از حد تصور، چرا؟ چون معلمم؟ چون شخصیتهای داستان از آن جنس بچههای دیوانهای هستند که دوست دارم؟ چون خانم بیکسبی آن معلم نمونه و دوستداشتنیای است که دلم میخواست ملاقاتش کنم؟ یا چون روند داستان جذاب و متفاوت است؟ و شاید همهی اینها. داستان از رفتن خانم بیکسبی شروع میشود، خانم بیکسبی بیمار است و قرار است بعد از پایان سال تحصیلی برای درمان بستری شود اما بیماری او پیشرفت میکند و یک ماه پیش از پایان سال کلاسش را ترک میکند. ما وارد داستان میشویم و سه پسربچه را میبینیم که احساس میکنند چون با معلمشان خداحافظی نکردند و باید دوباره ملاقاتش کنند تا "آخرین روز" ، یک روز فوق العاده باشد. ما وقتی وارد داستان میشویم، هیچ چیز از این سه بچه و خانم بیکسبی نمیدانیم، حتی نمیدانیم چرا این بچهها بیشتر از بقیه دانشآموزهای کلاس، خانم بیکسبی را دوست دارند؟ فقط یکمرتبه به خودمان میآییم و میبینیم از مدرسه فرار کردند و قصد دارند پیش خانم بیکسبی بروند. خریدن کیک و نقشههای عجیب و غریب و به افتضاح کشیده شدن همه چیز و خرابکاریهای مخصوص به بچههای دیوانه بخش مهمی از این ماجراجویی یک روزه است و در همین زمان با چند فلاشبک ما کمکم میفهمیم که چرا خانم بیکسبی یک معلم محبوب است. "آخرین روز خانم بیکسبی" را در یک روز و به سرعت خواندم و جوری قلبم را لمس کرد که باورم نمیشود، کسی بتواند دوستش نداشته باشد. هر چند وقت یک بار سراغ کتاب میروم و بخشهایی که نشانهگذاری کردم را دوباره میخوانم و هر بار یادم میافتد که این کتاب، با این جلد نارنجی و عجیب، یکی از بهترین داستانهای معلمانهای است که خواندهام.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.