یادداشت ساجده سلطانی
1403/1/8
3.7
156
#رمان #بزرگسال اول: فروردین ۱۴۰۰، یعنی آخرین سالی که مامان بزرگ هنوز زنده بود، توی وبلاگم نوشته ام: «در ابراز تنفرم عجولم. دلم میخواهد از پرهیجان ترین نقطه ی داستان شروع کنم. کوبنده و پرشور... یعنی اول بگویم که حالم را بهم می زند ! و بعد ترش بگویم که در عین حال خوبی های فراوانی دارد که میتواند دوست داشتنی اش کند. یا مثلا سر صحبتم بگویم که در نظرم یک آدم حرّافِ چاپلوس بیشتر نیست، اما لابلای چرندهاش گه گاهی جملاتی دارد که در همه ی دنیا بر زبان هیچ کسی جاری نشده و هرچه هست عمیق است و دل نشین. دلم میخواهد این هارا بگویم ، اما میدانم با شروع ترجیحی ام، کارمان هیچوقت به جملات دوم و سوم نمیکشد، بنابراین بیشتر سکوت میکنم. » از آن وقت تا حالا خیلی چیزها عوض شده، من هم همینطور... حالا اولین چیزی که با خواندن ناطوردشت و شخصیت پردازی هولدن به ذهنم میرسد، این یادداشت نسبتا قدیمی است. دوم: من نوجوانی را با همهی روزهایی که آدم روی قلهی هیجانات است و هی میخواهد پرت شود پایین، دوست دارم. فکر میکنم اگر فقط حواسمان باشد که سقوط نکنیم، لذت هیجانش میارزد. سوم: این رمان از این نظر قدرتمند است که دربارهی اختلالی حرف زده که کمتر کسی سراغش میرود، بعد آنقدر با شیب ملایم سمت همین هدف رفته که تو خیلی خوب میتوانی درک کنی چطور دارد اتفاق میافتد... بگذارید اینطوری بگویم: هولدن شدن ، اصلا و ابدا یک دفعه ای نیست، هرچند هولدن، پر باشد از کنشهای یکدفعهای عجیب و غریب!! همین... پ ن: عکس را کنار سی و سه پل عزیز گرفتم... این روزها که زایندهرود، سیراب میشود...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.