یادداشت مجتبی بنیاسدی
1401/1/18
3.2
15
شاید روانشناسها بپسندند وارد شدن به دنیایِ شخصیتهایِ داستایفسکی، کمی هولبرانگیز است؛ انگاری سخت است. چون میگویند شخصیتهایِ روانپریشِ قصههایِ این بزرگمردِ عرصهی داستان، برگرفته از خودِ واقعیاش است. حالا اینکه چطور یک کسی که خیلیها او را یک «بیمارِ روانی» ـ البته نمیدانم از آن نوعِ حاد است یا نه ـ چطور میتواند اینطور داستانسرایی کند، خدا میداند. آخر شما برادرانِ کارامازوف را بخوانید. مگر میشود یک همچون نویسندهای، هذیانگو و نمیدانم از این مرضهایِ قلمبه سلمبهی روانشناسیها را داشته باشد؟ حالا هر چه هست، در این داستانِ 135 صفحهای هم ورود به دنیایِ بزرگ و خیالیِ یک شخصیت میشویم که سروشِ حبیبی، مترجمِ این اثر، انتهایِ رمان نوشته که برگرفته از خودِ داستایفسکی است. البته این اثر از کارهایِ اولِ داستایفسکی است و آشِ دهانسوزی هم نبود. اما گاهی اوقات از خواندنِ این همه درونیاتِ پیچدرپیچ و هزارتویِ یک شخصیت خسته میشوم و میخواهم کتاب را بگذارم کنار. اما دستِ خودم نیست. با خودم میگویم «لابد یک چیزی تویِ چنته دارد برایِ رو کردن.» و میبینم هیچ پیرنگِ عجیب و غریب و خاص و شوکهکنندهای ندارد. ولی وقتی کتاب را تمام میکنم، انگار با یک بیمارِ روانی، سر و کله زدهام و خستهام. شاید همین نشان میدهد نویسنده بلدِ کار است. به قولِ سروشخانِ حبیبی، پینوشت: بعد از خواندنِ برادران کارامازوف، ابله، جنایت و مکافات و قمارباز، با خودم گفتهام دیگر داستایفسکی بس است. اما نمیتوانم جلویِ خودم بگیرم. نکند من هم مثلِ فئودور شدهام یک بیمارِ روانی؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.