یادداشت مبینا موقر

        رسید نوبت دردانه ی دلش ، پسرش
                  گل محمدش ،شاخسار پرثمرش
نگاه کرد به مادر:((اجازه میخواهم))
                 کشید دست نوازش به گوشه ی جگرش
بلند گفت:((که من راضیم برو پسرم))
                گرفت مصحف و پاشید اب پشت سرش
((خوشا به حال شما ها که مرد میدانید))
                 به یاد خون خدا فشاند چشم ترش
خدا قبول کند از من این امانت را
                 فدای اصغر و اکبر،فدایی قمرش
فدای شاه شهیدان، برو برو پسرم
                 مبادا باز بمانی زیاری پسرش
به راه لشکر اسلام جان و دل دادم
                 چه غم اگر نماند ز خادمی اثرش
         💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
          شکوه مادری  و ذکر یارب یارب
   به جان و دل همه در راه حضرت زینب
      
1

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.