یادداشت مبینا موقر
1403/4/5
رسید نوبت دردانه ی دلش ، پسرش گل محمدش ،شاخسار پرثمرش نگاه کرد به مادر:((اجازه میخواهم)) کشید دست نوازش به گوشه ی جگرش بلند گفت:((که من راضیم برو پسرم)) گرفت مصحف و پاشید اب پشت سرش ((خوشا به حال شما ها که مرد میدانید)) به یاد خون خدا فشاند چشم ترش خدا قبول کند از من این امانت را فدای اصغر و اکبر،فدایی قمرش فدای شاه شهیدان، برو برو پسرم مبادا باز بمانی زیاری پسرش به راه لشکر اسلام جان و دل دادم چه غم اگر نماند ز خادمی اثرش 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 شکوه مادری و ذکر یارب یارب به جان و دل همه در راه حضرت زینب
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.