یادداشت سمی
6 روز پیش
وقتی جوان بودم دلم میخواست یک بوتهی گل بودم، مثل یک بوتهی رز وحشی، بین سایر گلها در باغچه. ولی بعد که به اینجا آمدم، دلم میخواست مثل آن درختان سدری بودم که در شیب کوهها میرویند. اما در این سالهای اخیر، درختی که همیشه فکرم را به خود مشغول کرده است و حس غریبی به آن دارم، درخت سپیدار است، درختی که در اینجا بیشتر میروید. آن را در آن گردشهای کوهستانی خود به یاد میآورم، با آن تنهی روشن که رویش خزه بسته است بود و برگهایش که مثل شعلههایی کوچک در آن بالا هوا را روشن کرده بودند. _ پس دلت میخواهد که سپیدار باشی. _بله، حتی حس میکنم که تبدیل به یک درخت سپیدار شدهام، چون در غروب زندگی همه جا رنگین میشود، با خاطرات، با احساسات، درست همانطور که تاج آن درختان در فصل پاییز در جنگها زرد و قرمز میشود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.