یادداشت زکیه
1400/7/8
3.8
129
داستان خانواده بوئندیا را در شش نسل روایت میکند. توی این کتاب مارکز سبک رئالیسم جادویی را خلق و معرفی کرد. داستان از صحنه اعدام سرهنگ آئورلیانو بوئندیا آغاز میشه. او مقابل جوخه اعدام ایستاده و خاطرات گذشته را از زمان تشکیل دهکده ماکوندو (جاییکه برای اولین بار خانواده بوئندیا اونجا ساکن بودن) در ذهن مرور میکند. یعنی وقتی که همه چیز اونقدر بکر و بدیع بود که خیلی چیزها بی نام بودن و برای گفتن از اونها باید بهشون اشاره میشد. روند داستان پیچیدگیهای خاصی دارد. تا قسمتهای پایانی کتاب، من احساس میکردم توسط سیلی از نامهای دشوار و شبیه به هم مورد هجمه قرار گرفتم. البته من این کتاب رو دوبار شروع کردم. ۱بار تا نصف کتاب خوندم و احساس کردم که دیگه واقعا داره زمان برام کسل کننده میگذره. و شجاعت سینوی به خرج دادم و کتاب رو بستم، تا ۳سال بعدش ؛ به پیشنهاد دوستم که گفت تا آخر کتاب صبوری کن، آخر کتاب همه رمزها باز میشه و تو از خوندنش کیف میکنی، مجدد شروع کردم به خوندن کتاب صدسال تنهایی. تا آخر هم خوندم. خب درسته که داستان کلا توی آخر کتاب برای خواننده مکشوف میشه و در نوع خودش خیلی قابل تحسین هست. ولی من واقعا ازش خوشم نیومد. اساسا نمیتونم از کتابهایی که شوق خوندن و فهمیدن و همراه بودن رو در طول و مدت مطالعه از آدم میگیرن و موکول میکنن به انتها، لذت ببرم. کلا با مارکز و قلمش نمی تونم ارتباط برقرار کنم. این ستاره سوم هم که بهش دادم صرفا برای ادای احترام به زحمت نویسنده هست. نه نظر واقعی خودم به عنوان یک مخاطب. من خوشم نیومد از این کتاب. ولی واقعیت اینه که این کتاب توی داوریهای ۱۹۸۲، برنده جایزه نوبل شده. و خب این خودش یک دلیل خوب و واقعی هست که این کتاب رو برای ثبت نظر خودتون دست بگیرید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.