یادداشت دریا

دریا

دریا

5 روز پیش

        نسبت به ژان تولی گارد دارم، چون کتاب قبلی که ازش خوندم مغازه‌ی خودکشی بود که اسمشو جزو بدترینای لیست پارسالم نوشتم. نظرم درباره‌ش تو پیج و کانالم هست بگردید یا سرچش کنید می‌تونید بخونید.

این کتابو هنوز نمی‌دونم حسم بهش چیه دقیقا. افکارمو می‌نویسم خودتون تصمیم بگیرید خوبه یا نه.

اول این‌که متوجه شدم داستانش براساس واقعیته و ژان برای این‌که داستانو بفهمه، اونقدر به اون روستا رفته و با مردم حرف زده که آخرش تهدیدش کردن که اگه یه بار دیگه ببینیمت همون بلا رو سرت میاریم. این رفتارش به عنوان یه نویسنده برام خیلی زیاد قابل تحسین بود.

اگه نمی‌دونستم این داستان واقعی بوده و آدمایی واقعا چنین رذل و پست پیدا می‌شن، باورش نمی‌کردم. یه جاهایی از داستان هی می‌گفتم دیگه این‌جاشو چرت‌وپرت نوشته. مگه می‌شه؟ و دوباره یادم میومد براساس واقعیته و هنگ می‌کردم. بعد فکر کردم خب مال زمانای قدیم بوده، مردم فرهنگ درست‌وحسابی نداشتن، دیگه اون دوران وحشی‌گری گذشته، ولی یادم اومد سال ۱۴۰۱ مردم یه سربازو چطور زده بودن و یادم نیست کشته بودن یا نه ولی وحشی‌گری‌شون حال آدمو بد می‌کرد و فکر کردم به این‌که روز آزادی که اینقدر چشم‌به‌راه و منتظرشم قراره چقدر رفتارهایی مشابه ببینم؟

می‌دونید داستان چیه؟ یه پسر فرانسوی خیّر و مهربون با پای لنگ که می‌خواد بره برای کشورش فرانسه بجنگه روز آخر می‌ره به روستای اوتفای که به مردمی که می‌شناخته کمک‌هایی کنه. طی یه سری اتفاقات مردم می‌فهمن که فرانسه داره از پروس شکست سختی می‌خوره و این روی روحیه‌شون تاثیر خیلی بدی می‌ذاره و حرفای آلن (شخصیت اصلی) رو کاملا برعکس برداشت می‌کنن و انگار هیچ‌چی از حرفای اونو نمی‌شنون و نمی‌فهمن. پسری رو که سال‌ها همه‌شون می‌شناختن و دوستش داشتن، خیال می‌کنن پروسیه و مرگ بر فرانسه گفته.

مهم نیست آدمی چقدر مهربون و پاک و درستکار باشه مثل آلن یا رذل و پست و جنایت‌کار...
چنان وحشی‌گری‌هایی فقط نشون‌دهنده‌ی حماقت و جهالت عمومی مردمه و هیچ ربطی به میزان بد بودن اونی که دارن آزارش می‌دن نداره.

قبلا یادمه یه یادداشتی خونده بودم درباره‌ی تاثیر جمع روی فرد که این‌جوریه که وقتی یه سری آدم فقط تماشا می‌کنن چطور ظلم انجام می‌شه یا چطور کسی داره درد می‌کشه، همه‌شون بی‌تفاوت فقط تماشا می‌کنن ولی وقتی یکی‌شون می‌ره کمک مظلوم، اکثرشون همراهش می‌شن. توی جنایت هم داستان همین‌جوره. من این دنباله‌رو جمعیت بودن رو توی مردم همین‌جا هم زیاد دیدم. حتی توی تفکراتی که فکر می‌کنن بهش باور دارن. اشکالی نداره آدم رفتاری مثل همه انجام بده یا مثل بقیه فکر کنه، به شرطی که اینا انتخاب خودش باشن و درموردشون مدتی فکر کرده باشه. این چیزیه که فقدانش شدیدا احساس می‌شه.

شکنجه‌ها رو زیادی کش داده بود. فکر می‌کنم فقط بیست صفحه‌ی اول و ده صفحه‌ی آخرش وقایع دیگه‌ای بود و بقیه‌ش یه بند شرح شکنجه‌ها تا زمان قتل و آدمخواری بود. خیلی خسته‌کننده و حال‌به‌هم‌زن و چندش‌آور بود و من نمی‌دونم چه لزومی داشت اینقدر این جریانو کش بده تا حدی که احساس خشم و نفرت آدم به جای عجیبی می‌رسه که چون کاری از دستش برنمیاد بی‌حس می‌شه. این چیز جالبی نیست. من در حال حاضر نسبت به این کتاب و اون مردم فقط حالت تهوع حس می‌کنم، نه هیچ غمی، نه هیچ خشمی. یه جاهایی اونقدر داستانا سیاه می‌شن که قابلیت ایجاد همذات‌پنداری رو از دست می‌دن. این اگه آگاهانه و به قصد خاصی باشه خوبه وگرنه نقطه ضعف داستانه.

یه جایی حرفی از مسیح زد و من مصائبی که حضرت مسیح کشید تا زمان به صلیب کشیده شدن برام تداعی شد. خیلی شبیه هم بودن. مخصوصا چون آلن توی اوج شکنجه‌ها، وقتی فرصتی برای حرف زدن پیدا می‌کرد، به دوستاش می‌گفت اینا نمی‌فهمن دارن چیکار می‌کنن.

خیلی باید فکر کنیم به این‌که اگه توی چنان موقعیتی قرار بگیریم چیکار می‌کنیم؟ اگه جلومون دارن آدمی رو شکنجه می‌دن به قصد کشت، عکس‌العملمون چیه؟ به شرّ درونمون اجازه‌ی رها شدن می‌دیم، همراه جمعیت می‌شیم و آسیب می‌زنیم؟ ساکت به تماشا می‌ایستیم؟ تلاشی می‌کنیم برای از بین بردن خشونت؟ چطور؟ با خشونت متقابل؟ با حرف خالی؟ این مسئله خیلی مهمه چون امکان رخ دادنش جلوی چشممون بالاست.‌ بهش فکر کنیم.

جمله‌ی آخر کتاب هم خیلی تکان‌دهنده بود. جمعیتی که یک بار چنان جنایتی رو مرتکب شده، بعید نیست دوباره دست به جنایات مشابه و بیشتری بزنه.
      
25

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.