یادداشت
1403/3/13
﷽ در اسناد لانه ی جاسوسی در توصیف حزب اللهی ها نوشته ای بدین مضمون وجود دارد : «گروهی هستند که وقتی رهبرشان بگوید به کره ی ماه سفر کنید ، نمی پرسند چطور برویم ، بلکه می پرسند کِی برویم ؟» با سربازِکوچک امام ، من این مطلب در خط به خط کتاب احساس کردم! روایت پسری که در ۱۳سالگی با خواهش و التماس وارد جبهه شد ۸سال و اندی زیر چنگال دشمن بعثی زیست و آنگاه در سن ۲۱سالگی از اسارت ، آزاد شد... این که میگویم ۸ سال به همین سادگی ها نیست ! در اکثر بخش های کتاب احساس میکردم دیگر نفسم بالا نمی آید و تصور درد شکنجه ها در تنم زوزه می کشید... گاه و بی گاه پرده ای از اشک قاب نگاهم را تار می کرد ؛ سُر خوردن چند قطره اشک از چشمانم میان خواندن آن همه درد امری طبیعی بود اما آنجا که به ۱۴ خرداد ۱۳۶۸ رسیدم نه ! صبح ۱۴ خرداد بود و خبر رحلت سید روحالله خمینی میان اسرا پخش شد گویی این فقدان را تازه احساس کرده باشم گرد غم به قلبم پاشیده شد و اشک از چشمانم روان شد :) من این اشک ها و بغض را انتظار نداشتم ! چون هیچوقت حضور سید روح الله خمینی را درک نکرده ام و در دوران حیات ایشان نبوده ام که فقدانش باعث تبلور احساساتم بشود ولی این کتاب تصویر رحلت سید روح الله خمینی را در قلبم قاب گرفت ... سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ ۚ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.