یادداشت Mahdi

Mahdi

Mahdi

1404/3/29

        من این کتابو  که دارم میخوانم منو یاد خاطره یکی از نزدیکامون انداختن که فک کنم برای مخاطبان این کتاب. جالب باشه.
این خانم تعریف میکرد: پدرم  حالش خوب نبود در اون حال وصیت کرد که جنازه منو بعد از مرگم ببرید کربلا دفن کنید. پدر من فوت کرد و من برادر و خواهرام موندیم با این وصیت پدر .این  اتفاق تو سال هایی بود که مصادف با رژیم صدام بود و مرز عراق بسته بود ما هم به امانت پدرمونو تو یه قبرستون دفن کردیم. سال ها گذشت رژیم صدام سقوط کرد و مرزها باز شد ما رفتیم سراغ قبر پدر و باقی مانده جنازش  که چیز زیادی جز ا
چندتا استخوان نبودو گذاشتیم داخل یه گونیو رفتیم بسمت عراق ( تابوت سرگردان این پدر خانم😉)
من و برادر خواهرام رفتیم عراق درحالی که آمریکایی ها تو عراق بو دنو زائران رو دقیق میگشتن و من و برادر خواهرام بهم نگاه کردیم که چی بگیم درباره این گونی و وصیت پدرمون .
برادر خواهرام بقول گفتنی منو شیر کردن که آبجی تو برو جلو  تو میتونی من رفتم طرف سرباز آمریکایی ینگاهی بمن و این گونی کرد گفت این کونی چیه ( کم بیش فارسی میفهید)  من یلحظه موندم تو کیفم یه بسته شکلات خوب داشتم بیرون آوردم بهش دادم گفتم این برای تو بزار من این استخوانا رو ببرم دفن کنم بسته رو باز فقط دوتا شکلات برداشت گف استخواناتو ببر من کاری با اونا ندارم حتی داخل گونی رو نگشت  وقتی داشتم رد میشدم گف اون آقا ک باهاش حرف میزدی کیت میشد گفتم برادرم گفت بهش بگو خاک برسرت😁.


      
9

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.