یادداشت فاطیما بهزادی

        یک داستان کوتاه و درخشان درباره‌ی تنهایی، خیال‌پردازی، عشق و رنج انسان مدرن است، داستانی درباره‌ی رویاهای تحقق‌نیافته، آسیب‌های روانی ناپیدا، و تنهایی عمیق انسان...

راوی ( که ما حتی نامش را نمی‌دانیم!) نمونه کسی‌ست که دچار تعارض بین دنیای ذهنی شیرینش و دنیای واقعی دردناک شده. وقتی واقعیت بر او غلبه می‌کند، او به جای مقابله، به دنیای خیالش پناه می‌برد و
رابطه‌ی کوتاه او با ناستنکا می‌تواند به عنوان بازآفرینی یکی از الگوهای دلبستگی او تحلیل شود. او به سرعت وابسته می‌شود، و سپس با طرد مواجه می‌گردد. این بازتکرارِ نوعی آسیب هیجانی حل‌نشده است.
این مرد جوان که میتوان گفت در مرز بین روان‌رنجوری و واقعیت حرکت می‌کند، و عشق برایش نه تجربه‌ای واقعی بلکه شکلی از نجات است که در خیال باقی می‌ماند.

و از طرف دیگر
ناستنکا نماینده کسی‌ست که می‌خواهد از انزوای تحمیل‌شده‌اش بیرون بیاید و به کسی اعتماد کند.
او دختری‌ست که خودش نیز نوعی تنهایی و سرکوب عاطفی را تجربه کرده، اما برخلاف راوی، او بیشتر به دنبال ارتباط واقعی است، نه فرار به تخیل. او در تعامل با راوی صادق است، اما در نهایت به عشقی که مدت‌ها منتظرش بوده بازمی‌گردد.
او با وجود احساساتی که در آن شب‌ها با راوی تجربه می‌کند، انتخابی مبتنی بر واقعیت انجام می‌دهد، نه خیال.

به نظرم داستایوفسکی با مهارت تمام تنهایی را نه فقط به عنوان یک تجربه روانی بلکه به عنوان یک رنج فلسفی و وجودی به تصویر می‌کشد؛ تنهایی انسان در برابر جهانی که نمی‌تواند به او پاسخ دهد.
      
94

18

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.