یادداشت مجید اسطیری

خواهران این تابستان
        معلم ادبیات دوم دبیرستانم آدم عاشقی بود. وقتی یه داستان بهش دادم که بخونه چند صفحه برام مطلب نوشت و تشویقم کرد. وقتی از تهران انتقالی گرفت به ساری با ایشون نامه نگاری داشتم. گاهی منتظر جواب نامه ش نمیشدم و نامه بعدی را مینوشتم
آقای حسن محمودی صاحبی
یه بار بابام را خواست مدرسه که نصیحت کنه من را بندازن تو خط ادبیات. اما بابام تقریبا نفهمیده بود اصلا چکارش داشته
یه بار که تلفنی با آقای صاحبی صحبت کردم گفت داستانهای بیژن نجدی را بخون.
این اسم در خاطرم موند و چند وقت بعد که اتفاقی گذرم به انقلاب افتاد اسم نجدی را روی جلد این کتاب دیدم. به عنوان یه نوجوون خجالتی کتاب را خریدم بدون این که حتی بپرسم کتاب شعره یا داستان
اون سالها از خوندن چنین شعرهایی فقط تعجب میکردم اما چند سال بعد ارزش این شعرها را درک میکردم
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.