یادداشت مجتبی بنیاسدی
1400/12/11
یک ناداستانِ داستانیِ با بروندهِ قلبیِ بالا وقتی نوشت: «خواندنش بیشتر از یک ساعت وقت نمیگیرد.»، کتاب را قرض گرفتم. راستش را بخواهید چهل صفحه از قصه را هم لو داده بود. خُب چون لو داده بود، دیدم جذاب هم هست. و خواندمش. از وقتی کتاب را باز کردم و دیدم صفحهی اول نوشته «این داستان بر اساسِ واقعیت است.» فهمیدم قرار است یک ناداستان بخوانم؛ ناداستانی که ردِ پایِ سیاهی تویِ آن دیده میشود. گرچه توی شناسنامهی کتاب نوشته «از داستانهای فارسی قرن 14»، اما نویسنده زِبِل بوده و قبل از شروع نوشتههایش، مُهر «واقعیت» را رویِ آن حک کرده و با زبانِ بیزبانی به خواننده حالی کرده: «اگه دیدی خیلی هیجان دارد، این داستان نیست. خاطره است.» و وقتی صفحه هشتادوهشت تمام میشود، برمیگردی صفحهی اول. با خودت میگویی: «یعنی این یک قصهی واقعی بود؟» و وقتی هنوز دلت تالاپتالاپ میزند و تویِ فکر دخترِ دانشجویِ هموطنت هستی که تکوتنها تویِ غربت افتاده و... ای بابا داشتم جدی جدی قصه را لو میدادم. اما بگذارید از اولِ ماجرا هم کمی بگویم. وقتی نوشتههای فصلهایِ کوتاهِ ابتدایی را میخوانی، فکر میکنی با یک وبلاگباز سر و کار داری که قرار است روزمرگیهایش را بگذارد تویِ صفحهاش و با دیدن اینکه چه کسی میپسندد و چه کسی برایش پیغام میگذارد، روزش را به شب برساند. اما راوی کلاسِ داستاننویسی سارا عرفانیِ را گذرانده. او خوب یاد گرفته که داستان یعنی شکستنِ عادتهایِ روزانه با یک اتفاقِ بزرگ. و او سوژهای ناب برایِ شکستنِ این روزمرگی را تویِ چنته دارد. و عجب سوژهای. نمیشود نگفت. اما اینطور میگویم: «شما یک دانشجو هستید در یک کشورِ دیگر. تنها، در یک اتاقِ دو نفره. هر آن منتظری یک هماتاقی برایت پیدا شود. یکهو میبینی کسی که قرار است همخانهات بشود یک دخترِ ...» باور کنید فقط تا حالا تقریبا بیست صفحه را لو دادهام. چند صفحهی اول را نشسته میخواندم. حوصلهی خواندنِ نوشتههای احساسی یک دخترِ دانشجو را نداشتم. کمی بعد فهمیدم مثل حرف «ر» دراز شدهام و دارم پیش میروم. اما همین که از بیستوخوردهای صفحه رد شدم، دیدم نمیشود خوابیده این نوشتهها را خواند. باید نشست، تا تویِ ورق زدنِ صفحه، معطل نشوم. انگار کمکم داشت دستم میلرزید و خودم را جای آن دانشجو میدیدم و آن وضعیتی که داشت. و هی برای خودم خیالبافی میکردم که اگر من «او» بودم، بعدش چه میکردم؟ و اینکه خواننده هی به دنبالِ «بعدش جه میشود؟» باشد، یعنی سارا عرفانی الفبایِ داستان را به شاگردش خوب یاد داده که نویسنده توانسته از خاطره، یک داستانِ جذاب دربیاورد. بیست صفحهی دوم و سوم را با وقتی بروندهِ قلبیام بالا رفته بود، خواندم. اما طرفی هم خیالم راحت بود که «بابا! حتما راوی زنده میماند که این داستان را نوشته دیگر.» شاید شما هم شنیدهاید که «تویِ سفر، از مسیر هم لذت ببر.». و بعد از بیست صفحهی چهارمِ کتاب که حالا ذرهای از نفسنفسزدنهایِ ماهیچههای قلبی کم شده بود، میماند هشت صفحهی دیگر. و این هشت صفحه، پایان داستان نیست. شروعی برای یک زندگیِ روزمرهی دیگر است که هیچوقت مثل زندگیِ روزمرهی قبل از آن اتفاقِ بزرگ نخواهد شد. این یعنی داستان، یعنی «شخصیت تغییر کرده». و همین سه کلمهی آخر که گذاشتم تویِ گیومه، نویسنده آورده بود تویِ دو صفحهی اول. دستخوش. هم به نویسنده و هم به استادش. ولی بعد از پانصد کلمه، دویست کلمه دیگر بگویم: نثر، نثرِ خاطرهنگاری بود. یعنی اگر صفحه اولِ داستان هم اسمی از «واقعیت» نیامده بود، میشد حدس زد که نثر، نثرِ خاطرهنویسی است نه نثرِ داستانی. در کنار این نثر، استفادهی افراطی از نقطهویرگول، تویِ ذوق میزد. اصلا جایی که یاید ویرگول گذاشته میشد یا نقطه، نقطهویرگول نشسته بود. دروغ چرا، خودم هم شش دانگ از علائمِ نگارشی سر در نمیآورم. چه بسا اشتباه از من باشد. ولی یک جایِ این نقطهویرگولها به نظرم لنگ میزد. و در پایان، خودمِ طرفدارِ کتابهایِ نقلی و جمعوجور هستم. ولی نمیدانم، شاید اگر این سوژه و قصه، به عنوان دهمین اثر این نویسنده، یعنی بعد از پانزدهبیست سال داستاننویسیِ حرفهای نوشته میشود، دستِ کم یک هفتادهشتادصفحهای به کتاب اضافه میشد. به نظرم حرفهای ناگفتهی زیادی لابهلایِ نوشتهها جامانده بود که میتوانست ناداستان را داستانیتر و شخصیتها را پختهتر از این که هست بکند. و آن وقت، زمانیِ که برایِ یک هیجان صرف میکردم، بیشتر از یک ساعت و شش دقیقه میشد! بله، در یک اقدامِ غیرمنتظره، زمان را اندازه گرفتم و شصتوهفت دقیقه برای خواندنش وقت گذاشتم. پس معرفیکنندهی کتاب راست میگفت: «بیشتر از یک ساعت وقت نمیگیرد.» البته کمی کمتر از یک ساعت هم برایِ نوشتنِ این یادداشت، بر یک نادستانِ داستانیِ وقت گذاشتم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.