یادداشت
1401/10/26
(بعد از مراسم تدفین پدر) مادرم بین من و هریت نشست... گفت: خیلی خوشحالم. گفتم: سریع مرد. اصلا درد نکشید. (مادرم) آه کشید، گفت: ((خیلی نگرانم می کرد، همیشه، از روزی که عروسی کردیم. هیچ وقت نمی دانستم کجاست، چی کار می کنه و پیش کیه. هیچی بهم نمی گفت. هرشب با خودم می گفتم بازهم برمی گرده خونه یا نه. دیگه تموم شد. دیگه لازمنیست نگران باشم. می دونم کجاست. می دونم حالش خوبه. )) ص ۲۴۰
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.