یادداشت mahi

mahi

mahi

1404/2/15

        خونه خالیه...  
ولی من هنوز اینجام .  
رو پله های سیمانی ایستادم، سرمو تکیه دادم به دیوار، دارم فکر میکنم به همه اونایی که بودن و رفتن.  

توی کتاب *خانه لهستانی‌ها*  چنان غرق شدم که یادم رفت دارم یه داستان میخونم.  
انگار خودم شده بودم یکی از شخصیتاش...  
هرکدومشون یه درد تو دلشون داشتن، یه جوری از دنیا زده بودن.  
ولی تو همون سکوت، یه آرامش عجیبی هم بود.  
حالا همه رفتن...  
هیچکی نمونده...  
ولی من اینجام...  
همینجوری که رو پله‌های سرد نشستم، احساس میکنم اون خونه تو ذهنم هنوز زندس.  
حالا که همه‌چی تموم شده، هنوز صداها تو حیاط میپیچن.  
 آدم وقتی یه چیزی تموم میشه، تازه میفهمه چقدر باهاش یکی شده بود!  
چقدر با سکوتاش، با همون لحظه‌های کوچیک گمشده یکی شده بود...  
اون خونه فقط چهارتا دیوار نبود...  
یه پناه بود...  
پناهی واسه فرار کردنها، واسه فراموشیها...  
حالا دیگه تموم شده، ولی اون گرماش هنوز تو فضا معلقه...  

وقتی کتابو بستم، یه لحظه گیر کردم به آخرین صفحه...  
انگار هنوز صدای پاهاتو تو راهروی خونه میشنوم...  
صدای قفل در، چرخوندن کلید... و بعد هیییچ...  
  
اون خونه با همه رفتناش، هنوز تو وجود من زندس...  
شاید یه روز دیگه، تو یه جای دیگه از زندگیم، دوباره برگردم بهش...  
حتی اگه یادم نیاد روزی تو حیاطش دویدم...  
حتی اگه یادم نیاد کنار اون آدما بودم... همونی که با یه لبخند ساده از کنار هم رد شدیم...  
      
4

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.